ویو جونگکوگ
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۶۵
"ویو جونگکوگ"
_اخه نگا*اشاره به درون اینه انعکاس جفتشون*دوتا ماههه....
جنا: خب باشه ...کی باید بریم؟؟
یجی: نمیدونم؟تهیونگ گفت میاد دنبالم...صد درصد جونگکوکم میاد دنبالت..
جنا: اها..
رویه تخت نشستم.
جنا: اون اقاهه ام میاد؟؟
یجی: کدوم؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم:
_یعنی جدی برات مهم نیست یکی ازت خوشش میاد؟
انگار که مشتاق بود راجبش حرف بزنه رویه صندلی اینه نشست..
یجی: خب ببین یکم فکر کردم،امشب تو مهمونی هست باید ببینم چیکار میکنه..شاید...قبول کردم باهاش باشم
جنا: عه پس شب امتحانه.
یجی: یس..
گوشی یجی زنگ خورد.
یجی: جونم؟؟؟
...
یجی: خب بابا لیاقت نداری.
...
یجی: باشه..
گوشی و قط کرد و گفت:
_وقت رفتنه..جونگکوکم پایینه...
با برداشتن گوشیم رفتیم پایین..
یجی: من با تهیونگ میرم...
جنا: باشه پس میبینمت..
یجی: فعلا..
به سمت ماشین رفتم و درو باز کردم.
داشت با تلفن صحبت می کرد.
منم چییزی نگفتم
کوک: باشه...پس میبنمتون دیگه..
..
کوک: درسته...ولی خب کلا بهتره زیاد روی نکنیم..
...
کوک: هعی..باشه..فعلاا
..
گوشی و قط کرد و فقط یه نگاه خخالص بهم کرد و ماشین و روشن کرد.
یه تعریفی
یه حرکتی..
ادم دلش و به چیه این خوش کنه واقعا؟؟؟
شاید تعریف کردنی نشدم..
_____
وقتی پامو داخل سالن اصلی گزاشتم..تازه منظور یجی و از بزن و بکوب فهمیدم.
این یچی بیستر از مهمونی بود..
یکی از دستایه جونگکوک دورم پیجیده شد و به گوشم نزدیک شد و گفت:
_از جلو چشم تکون نمی خوری..
و شروع کرد حرکت کردن.
دونبالش راه افتادم.
سمت کاناپه ایی رفتیم که بزرگ بود و خیلیا درش بودن.
از جمله یجی و تهیونگ..و کسایی که میشناختم..
_:بالخره امدی؟؟..بیا بشین پسر وقت و حدر نده.
یکی از مردا این و گفت ..
جونگکوک گفت من بشینم و خودشم کنارم نشست..
سرم و چرخوندم که با دیدن اون جونگسو که فقط به وسیله جدایی کاناپه ها از من فاصله داشت..انگار تازه یادم امده بود که اینم هست.
سرم و چرخوندم سعی کرد به نگاهش اهمیت ندم.
مایا ام که این مهمونی و راه انداخته بود.
با لباسی که واقعا نمیدونم برایه رو تخت بود یا اینجا امد سمت میز و گفت:
_خوش امدید..
اون مرده که اول شروع کرد با جونگکوک حرف زدن،با یه لحن خاصی که انگار تن مایا به چشمش امده گفت:
_ممنون که لایق دونستید که مارو به این مهمونی دعوت کنید.چرا خودتون نمیاید به گفت و گومون ملحق نمی شید!!!؟
مایا امد سمتم دستم و کشید بلند کرد..
مایا: تو برو یجا دیگه..
جنا: چرا اون وقت؟..
مایا: چون من بیا رو سر تو بشینم برو کنار...
اها تازه گرفتم که میخواد باز خودش و به این مردا بچسبونه..
خواستم برم که تهیونگ گفت:
_جنا بیا جایه من..
خواست بلند بشه که گفتم:
_نه،من میرم...یکم اون ور تر..
و راه افتادم.
هوففف
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۶۵
"ویو جونگکوگ"
_اخه نگا*اشاره به درون اینه انعکاس جفتشون*دوتا ماههه....
جنا: خب باشه ...کی باید بریم؟؟
یجی: نمیدونم؟تهیونگ گفت میاد دنبالم...صد درصد جونگکوکم میاد دنبالت..
جنا: اها..
رویه تخت نشستم.
جنا: اون اقاهه ام میاد؟؟
یجی: کدوم؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم:
_یعنی جدی برات مهم نیست یکی ازت خوشش میاد؟
انگار که مشتاق بود راجبش حرف بزنه رویه صندلی اینه نشست..
یجی: خب ببین یکم فکر کردم،امشب تو مهمونی هست باید ببینم چیکار میکنه..شاید...قبول کردم باهاش باشم
جنا: عه پس شب امتحانه.
یجی: یس..
گوشی یجی زنگ خورد.
یجی: جونم؟؟؟
...
یجی: خب بابا لیاقت نداری.
...
یجی: باشه..
گوشی و قط کرد و گفت:
_وقت رفتنه..جونگکوکم پایینه...
با برداشتن گوشیم رفتیم پایین..
یجی: من با تهیونگ میرم...
جنا: باشه پس میبینمت..
یجی: فعلا..
به سمت ماشین رفتم و درو باز کردم.
داشت با تلفن صحبت می کرد.
منم چییزی نگفتم
کوک: باشه...پس میبنمتون دیگه..
..
کوک: درسته...ولی خب کلا بهتره زیاد روی نکنیم..
...
کوک: هعی..باشه..فعلاا
..
گوشی و قط کرد و فقط یه نگاه خخالص بهم کرد و ماشین و روشن کرد.
یه تعریفی
یه حرکتی..
ادم دلش و به چیه این خوش کنه واقعا؟؟؟
شاید تعریف کردنی نشدم..
_____
وقتی پامو داخل سالن اصلی گزاشتم..تازه منظور یجی و از بزن و بکوب فهمیدم.
این یچی بیستر از مهمونی بود..
یکی از دستایه جونگکوک دورم پیجیده شد و به گوشم نزدیک شد و گفت:
_از جلو چشم تکون نمی خوری..
و شروع کرد حرکت کردن.
دونبالش راه افتادم.
سمت کاناپه ایی رفتیم که بزرگ بود و خیلیا درش بودن.
از جمله یجی و تهیونگ..و کسایی که میشناختم..
_:بالخره امدی؟؟..بیا بشین پسر وقت و حدر نده.
یکی از مردا این و گفت ..
جونگکوک گفت من بشینم و خودشم کنارم نشست..
سرم و چرخوندم که با دیدن اون جونگسو که فقط به وسیله جدایی کاناپه ها از من فاصله داشت..انگار تازه یادم امده بود که اینم هست.
سرم و چرخوندم سعی کرد به نگاهش اهمیت ندم.
مایا ام که این مهمونی و راه انداخته بود.
با لباسی که واقعا نمیدونم برایه رو تخت بود یا اینجا امد سمت میز و گفت:
_خوش امدید..
اون مرده که اول شروع کرد با جونگکوک حرف زدن،با یه لحن خاصی که انگار تن مایا به چشمش امده گفت:
_ممنون که لایق دونستید که مارو به این مهمونی دعوت کنید.چرا خودتون نمیاید به گفت و گومون ملحق نمی شید!!!؟
مایا امد سمتم دستم و کشید بلند کرد..
مایا: تو برو یجا دیگه..
جنا: چرا اون وقت؟..
مایا: چون من بیا رو سر تو بشینم برو کنار...
اها تازه گرفتم که میخواد باز خودش و به این مردا بچسبونه..
خواستم برم که تهیونگ گفت:
_جنا بیا جایه من..
خواست بلند بشه که گفتم:
_نه،من میرم...یکم اون ور تر..
و راه افتادم.
هوففف
- ۷۵.۴k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط