عشق درسایه سلطنت پارت 108
🎁
تهیونگ سریع بالای سرم نشست و کمی بلندم کرد و بعد خواست به پهلو بچرخوندم که داغون و بیجون دستم رو روی دستش گذاشتم تا جلوش رو بگیرم و سریع دستش رو روی دستم گذاشت و فشارش داد و زیر لب "شیششششش "گفت...
اروم به پهلو چرخوندم و سرم رو پاش قرار گرفت... بغض کردم...دستای گرمش اروم موهای بلندم رو از روی گردنم کنار زد...دکتر نه هیچ زخمی و جوشی نیست
تهیونگ: بله.. هیچی...
دکتر چرخی زد و اومد روبروم و گفت
دکتر: بانوی من... کجاتون درد میکنه؟
چشمام رو باز کردم و با بغض و پر درد گفتم
مری: قلبم.. دوایی براش داری طبیب؟؟
نگاه پدرانه مهربونش رو بهم دوخت و گفت
دکتر : چرا بانوی من؟
اشک تو چشمام حلقه زد و گفتم
مری: زخمیه.. زخمیش کردن..
دکتر: چه کسی جریت کرده قلب بانوی زیبایی مثل شما که
قلب ها رو به یه نیم نگاه تسخیر میکنین زخمی کنه؟
پردرد چشمام رو بستم و اشکم چکید.. دکتر نفس عمیق ناراحتی بیرون داد و دور شد...
تهیونگ اروم سرم رو روی بالشت گذاشت دنبال دکتر رفت... تهیونگ: دکتر...
دکتر : شنیدین که اعلا حضرت.. روحش درد داره.. من طبيبه جسمم.. کاری ازم برنمیاد..
و بعد تعظیم رفت..
همونجور به پهلو دستم رو زیر سرم بردم
دستای تهیونگ لحاف رو روم کشیدم و انگار پشتم نشست و
چرخوندم و دوباره به کمر خوابوندم لبم رو گاز گرفتم...
کاش واقعا ازش متنفر بودم. اما نبودم.. عاشقش بودم.. با
تموم وجودم...ضربه ای به در خورد خدمتکاری رفت که در باز کنه ولی تهیونگ گفت
تهیونگ: خودم میرم..
و بلند شد....خدمتکارا در رو براش باز کردن صدای ویکتوریا به گوشم خورد...
ويكتوريا : اوه... اعلا حضرت شما اینجایین؟
تهیونگ: اینجا چیکار میکنین؟
آنابل : ما گفتیم بیایم به بانو مری سری بزنیم و حالش رو
بپرسیم...
اره جان عمتون سر زدن تا بفهن مردم یا نه.. كثافتااا...
اصلا توان دیدنشون رو نداشتم...معده ام شدیدا سنگینی میکرد...
تهیونگ پر جذبه گفت
تهیونگ: فک کنم بهتر باشه برین..
ويكتوريا : ما فقط...
تهیونگ وسط حرفش گفت
تهیونگ: متوجه شدم چی گفتین حالش جوری نیست که بتونه حرفهای سنگین شما رو تحمل کنه.. حالش خوبه.. فقط کمی به استراحت نیاز داره پس..همین الان اتاق رو ترک کنین..
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: همین الان..
ویکتوریا در حالیکه صداش بیانگر سوختگی درونش بود گفت
ویکتوریا : چشم سرورم..
و انگار رفتن..دمت گرم.. یه ذره این پرو بسوزه من اروم میشم...چه عجب این تهیونگ خان یه ذره فهمید...
تهیونگ برگشت بالا سرم و نفس عمیقی کشید وبعد تخت کمی پایین رفت...کنار سرم رو تخت نشست...بی حرکت بی حرف...
یه کم گذشت که دستش رفت سمت موهام که روی بالشت ریخته بود...لرزیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم...
دسته کوچیکی از موهام رو که روی بالشت افتاده بود
گرفته بود و اروم فقط با اون موم بازی میکرد و هر دفعه که
دستش به موهام میخورد تنم میلرزید..
پارچه خیس روی پیشونیم برعکس کرد و...
***
حاجی کی بود گفت تولدشه این برا اون تولدت مبارک خوشگله✨❤️🎂
لایک200
کامنت250
تهیونگ سریع بالای سرم نشست و کمی بلندم کرد و بعد خواست به پهلو بچرخوندم که داغون و بیجون دستم رو روی دستش گذاشتم تا جلوش رو بگیرم و سریع دستش رو روی دستم گذاشت و فشارش داد و زیر لب "شیششششش "گفت...
اروم به پهلو چرخوندم و سرم رو پاش قرار گرفت... بغض کردم...دستای گرمش اروم موهای بلندم رو از روی گردنم کنار زد...دکتر نه هیچ زخمی و جوشی نیست
تهیونگ: بله.. هیچی...
دکتر چرخی زد و اومد روبروم و گفت
دکتر: بانوی من... کجاتون درد میکنه؟
چشمام رو باز کردم و با بغض و پر درد گفتم
مری: قلبم.. دوایی براش داری طبیب؟؟
نگاه پدرانه مهربونش رو بهم دوخت و گفت
دکتر : چرا بانوی من؟
اشک تو چشمام حلقه زد و گفتم
مری: زخمیه.. زخمیش کردن..
دکتر: چه کسی جریت کرده قلب بانوی زیبایی مثل شما که
قلب ها رو به یه نیم نگاه تسخیر میکنین زخمی کنه؟
پردرد چشمام رو بستم و اشکم چکید.. دکتر نفس عمیق ناراحتی بیرون داد و دور شد...
تهیونگ اروم سرم رو روی بالشت گذاشت دنبال دکتر رفت... تهیونگ: دکتر...
دکتر : شنیدین که اعلا حضرت.. روحش درد داره.. من طبيبه جسمم.. کاری ازم برنمیاد..
و بعد تعظیم رفت..
همونجور به پهلو دستم رو زیر سرم بردم
دستای تهیونگ لحاف رو روم کشیدم و انگار پشتم نشست و
چرخوندم و دوباره به کمر خوابوندم لبم رو گاز گرفتم...
کاش واقعا ازش متنفر بودم. اما نبودم.. عاشقش بودم.. با
تموم وجودم...ضربه ای به در خورد خدمتکاری رفت که در باز کنه ولی تهیونگ گفت
تهیونگ: خودم میرم..
و بلند شد....خدمتکارا در رو براش باز کردن صدای ویکتوریا به گوشم خورد...
ويكتوريا : اوه... اعلا حضرت شما اینجایین؟
تهیونگ: اینجا چیکار میکنین؟
آنابل : ما گفتیم بیایم به بانو مری سری بزنیم و حالش رو
بپرسیم...
اره جان عمتون سر زدن تا بفهن مردم یا نه.. كثافتااا...
اصلا توان دیدنشون رو نداشتم...معده ام شدیدا سنگینی میکرد...
تهیونگ پر جذبه گفت
تهیونگ: فک کنم بهتر باشه برین..
ويكتوريا : ما فقط...
تهیونگ وسط حرفش گفت
تهیونگ: متوجه شدم چی گفتین حالش جوری نیست که بتونه حرفهای سنگین شما رو تحمل کنه.. حالش خوبه.. فقط کمی به استراحت نیاز داره پس..همین الان اتاق رو ترک کنین..
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: همین الان..
ویکتوریا در حالیکه صداش بیانگر سوختگی درونش بود گفت
ویکتوریا : چشم سرورم..
و انگار رفتن..دمت گرم.. یه ذره این پرو بسوزه من اروم میشم...چه عجب این تهیونگ خان یه ذره فهمید...
تهیونگ برگشت بالا سرم و نفس عمیقی کشید وبعد تخت کمی پایین رفت...کنار سرم رو تخت نشست...بی حرکت بی حرف...
یه کم گذشت که دستش رفت سمت موهام که روی بالشت ریخته بود...لرزیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم...
دسته کوچیکی از موهام رو که روی بالشت افتاده بود
گرفته بود و اروم فقط با اون موم بازی میکرد و هر دفعه که
دستش به موهام میخورد تنم میلرزید..
پارچه خیس روی پیشونیم برعکس کرد و...
***
حاجی کی بود گفت تولدشه این برا اون تولدت مبارک خوشگله✨❤️🎂
لایک200
کامنت250
- ۱۳۲.۵k
- ۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱.۰k)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط