وقتی دوستت داشتن اما... (چانگبین. هیونجین)
چانگبین:
_آماده ای؟
چانگبیا... استرس دارم...
_هیش...! یادت نره، این فصل جدیدی از زندگیته، بدون هرچی که بشه، من کنارتم و همیشه مراقبت هستم کوچولو..! هیچ وقت تنهات نمیزارم، باشه؟
ب...باشه
_حالا...دستتو بده به من، الان آماده ای؟
ف... فکر کنم
_خوبه...بریم؟
آره...
پسرک،آروم دختر رو سمت سالن بزرگ مجلس هدایت کرد.
تشویق های جمعیت بعد از دیدن دخترک اوج گرفت.
بعد از رسیدن به شوهر آینده ی دخترک، پسرک با غم و بغض توی چشمانش، به دخترک کوچک و سفید پوش نگاه کرد.
_از اینجا به بعدش با توعه، برو عروس خانم(چشمک، لبخند)
و پسرک دست ظریف دخترک را رها کرد...
اون مرد، تنها کسی که اونطوری لباس پوسیده بود، خودش بود!... انگار برای مراسم ختم دعوت شده بود...
البته مرد، کمتر از یک داغ دار نبود، اون عزادار بود، عذادارم احساساتش و همینطور، عشقش...
هیون:
همیشه باهات مثل یک فرشته ها رفتار میکرد، چون اعتقاد داشت تو یم فرسته ای که خدا تو رو برای اون فرستاده.
در خلوت خودش برات مینوشت؛ هرچی که میخ اشت بهت بگه اما توانشو نداشت رو مینوشت.
همیشه با کیوت بازی هاش تورو میخندوند.
با فکر کردن به لحظاتی که با تو داشت، لبخندی روی صورتش به وجود اومد.
همه ی نامه هایش رو چسبونده بود به دیوار اتاقی که تو براش دکوراسیون کردی.
دوباره چشم هایی که از جمع شدن اشک هاش برق میزدند رو به دعوتنامه ی عروسیت داد، حس مزخرفی داشت، حتی خودشم نمیتونست خودشوآروم کنه...
باورش سخت بود، باخودش میگفت:
(کی به اینجا رسیدم؟)
(چرا انقدر دیر شد؟)
(واقعا... دختر کوچولوم داره عروس میشه؟)
میدونست به عنوان یک دوست، باید به عروسیت بیاد و همراهیت کنه، اما... اون پسر همینجوریشم داشت نابود میشد...
و میدونست که اگر بیاد نه تنها نابود میشه بلکه حتی میدونست عروسیت رو هم خراب میکنه...
تحمل این حجم از احساسات مختلفو نداشت، میخواست از روی زمین محو شه... نمیتونست ببینه تو مال کس دیگه ای باشی.
سرشو به دیوار کتار اتافش تکیه داد...،
دوباره با مرور کردن خاطراتی که تو براش رقم زدی، با گریه ای که به همراه داشت... خندید...
اینکه این کارت... کارت عروسی تو و اون باشه؟ حتی فکرش هم آرومش میکرد.
الان فقط تورو نیاز داشت، اما... نمیشد.
اون پسر داشت ذره ذره نابود میشد... اونقدری که چیزی به جز نامه های نخونده، باقی نمونه....
_آماده ای؟
چانگبیا... استرس دارم...
_هیش...! یادت نره، این فصل جدیدی از زندگیته، بدون هرچی که بشه، من کنارتم و همیشه مراقبت هستم کوچولو..! هیچ وقت تنهات نمیزارم، باشه؟
ب...باشه
_حالا...دستتو بده به من، الان آماده ای؟
ف... فکر کنم
_خوبه...بریم؟
آره...
پسرک،آروم دختر رو سمت سالن بزرگ مجلس هدایت کرد.
تشویق های جمعیت بعد از دیدن دخترک اوج گرفت.
بعد از رسیدن به شوهر آینده ی دخترک، پسرک با غم و بغض توی چشمانش، به دخترک کوچک و سفید پوش نگاه کرد.
_از اینجا به بعدش با توعه، برو عروس خانم(چشمک، لبخند)
و پسرک دست ظریف دخترک را رها کرد...
اون مرد، تنها کسی که اونطوری لباس پوسیده بود، خودش بود!... انگار برای مراسم ختم دعوت شده بود...
البته مرد، کمتر از یک داغ دار نبود، اون عزادار بود، عذادارم احساساتش و همینطور، عشقش...
هیون:
همیشه باهات مثل یک فرشته ها رفتار میکرد، چون اعتقاد داشت تو یم فرسته ای که خدا تو رو برای اون فرستاده.
در خلوت خودش برات مینوشت؛ هرچی که میخ اشت بهت بگه اما توانشو نداشت رو مینوشت.
همیشه با کیوت بازی هاش تورو میخندوند.
با فکر کردن به لحظاتی که با تو داشت، لبخندی روی صورتش به وجود اومد.
همه ی نامه هایش رو چسبونده بود به دیوار اتاقی که تو براش دکوراسیون کردی.
دوباره چشم هایی که از جمع شدن اشک هاش برق میزدند رو به دعوتنامه ی عروسیت داد، حس مزخرفی داشت، حتی خودشم نمیتونست خودشوآروم کنه...
باورش سخت بود، باخودش میگفت:
(کی به اینجا رسیدم؟)
(چرا انقدر دیر شد؟)
(واقعا... دختر کوچولوم داره عروس میشه؟)
میدونست به عنوان یک دوست، باید به عروسیت بیاد و همراهیت کنه، اما... اون پسر همینجوریشم داشت نابود میشد...
و میدونست که اگر بیاد نه تنها نابود میشه بلکه حتی میدونست عروسیت رو هم خراب میکنه...
تحمل این حجم از احساسات مختلفو نداشت، میخواست از روی زمین محو شه... نمیتونست ببینه تو مال کس دیگه ای باشی.
سرشو به دیوار کتار اتافش تکیه داد...،
دوباره با مرور کردن خاطراتی که تو براش رقم زدی، با گریه ای که به همراه داشت... خندید...
اینکه این کارت... کارت عروسی تو و اون باشه؟ حتی فکرش هم آرومش میکرد.
الان فقط تورو نیاز داشت، اما... نمیشد.
اون پسر داشت ذره ذره نابود میشد... اونقدری که چیزی به جز نامه های نخونده، باقی نمونه....
- ۸.۲k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط