پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:³⁶
𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:یادته جلوی چشم من ب مامانم تجا//وز کردی...؟
‌‌𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو مگه حافظتو از دست نداده بودی جانی..؟
𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:نه...نکردم...فقط...سعی کردم با ۱۵ سال سنم خودمو ب فراموشی بزنم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:میخوای...چیکار کنی...؟...
𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:ببین این جانی یا همون اسم کوفتی ای ک برا من انتخاب کردی...قراره انتقام بگیره...دختر کوچولوت...یا معشوقت...شاید خیلی دوست داره بفهمه ک گذشته باباش چی بوده...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ب جی یونگ نزدیک نشو...
𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:مامان من...بعد از اون کار گوهی ک کردی مرد...مرددد‌...!!!
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اون قبل از این بود ک جی یونگ رو سرپرستی بگیرمش...
𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:دخترت...شرکتت یا مقامت...؟
انتخاب...بین این س تا برای من خیلی سخت بود...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جااااننییییی...!!!
𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:میبینم یکوچولو غرور هم داری...
بعدش ی خداحافظی کوچیک کرد و بدون اینکه بزاره حرف بزنم قطع کرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:حالا میخواد...چیکار کنه مثلا..؟..میخواد گذشتمو فاش کنه...؟کور خونده...

ویو هیونجین:

سعی دارم ک به دخترش بگم ک قبلا چ کثافت کاریایی کرده...جئون جی کی...این اسم رو فقط اونلی ک باهاش سکس داشت می دونستن...
مادرم ب خاطرش مرد...

بعد از ساعت ⁶ ب وقت سئول:
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اجوما...جئون چرا نمیاد..؟
𝗔𝗷𝘂𝗺𝗮:نگران نباشید..
هوففف...فقط میگه نگران نباشید...رفتم تو اتاقم و رو تخت گرم و نرم گرم دراز کشیدم...گوشیم زنگ خورد..فعک کردم جئونه ولی با شماره ناشناس رو ب رو شدم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:بله...؟
...:ساعت ۷ بیا ب اینجا...میخوام گذشته ی جئون رو برات بگم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:تو دیگه کی هستیی..؟
...:اگه میخوای بدونی...بیا.‌..
-------------------------------------
ساعت ⁸:³⁰ ب وقت سئول:

جی یونگ...باورش نمیشد...مردی ک تو این ی سال...هم دوست پسرش بود و هم...پدرش...انقد گذشته ی شومی داره...مگه میشد...؟...اخه مگه این موضوع رو که [جونگکوک بعد از رفتن جنا تبدیل ب ی هیولا شد]
رو میتونست درک کنه..؟.‌.
هیولا...؟
سکسر...؟
بی رحم...؟
کسی ک بی دلیل ادم های مظلوم رو میکشت...؟
این جونگکوک نبود...این گذشتش نباید میبود...جی یونگ بعد از اون قرار با مردی ک ماسک سیاه روی صورتش بود...جونگکوک رو ب چشم یه هیولا ندید...!...
گذشته ی شوم کوک...الان دیگه تموم شده بود و اون زندگیِ تازه ای رو شروع کرده بود...

³⁰ دقیقه قبل:
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:جئون هر گذشته ای داشته تموم شده...دیگه مهم نیست...مهم الانه...مهم الانه...!!
با اینکه این موضوع رو میخواست درک کنه نمیتونست...یعنی نمیشد...اون گفت براش مهم نیست...ولی ب این دلیل نیست ک میتونه هضمش کنه...

مرد سیاه پوش فریاد زد...
...:میخواد برات مهم باشه یا برات مهم نباشه!فقط اون مادرم و کشتت...اون کشتش جلو من...!...انتقتممو میگیرمم...!

و از اونجا رفت...

جی یونگ راهیِ...خونه ای ک توش جئون...با ی عالمه نگرانی...جلوی در ایستاده....شد...
دیدگاه ها (۲۲)

☆مَحفِّلِ مَنو تَنه•اییّام☆@ابدی

عاشق دبیر ادبیاتمون شدم😭🛐

سلام پرنسسام...امم.‌‌..خب...درباره ی فیک ی معذرت خواهی خیلی ...

زندگیام(نسبتام): مُعجِزه ی زِندِگیم:https://wisgoon.com/j.m....

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط