ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۳۰۳(⁠♡)

شبیه توعه؟ چي گرفته گفتم اینکه به کار و پول نیاز داره. من میتونم یه کاري براش بکنم که اخرش... جیمین خشن و با نفرت :گفت که اخرش مثل تو نشه نه؟ مجبور نشه زن یه احمق پولدار بشه که بتونه زندگیشو جمع کنه؟ همینو میخواستي بگي ديگه نه؟ قلبم ریخت... اشک تو چشمم جمع شد و با خودخواهي گفتم اره..همینو میخواستم بگم...میخوام اگه کاری از دستم برمیاد براش بکنم که نره با یه احمق پولدار ازدواج کنه که اون احمق مثل سگ بهش تجاوز کنه و بعد مثل اشغال بندازتش کنار و بره سراغ يكي ديگه و خوشگلترش.. همه مثل من تو این مورد شانس نمیارن. نگاهش از خشم یه دفعه به ناباوري خيلي شديدي تغيير کرد و تند نگام کرد. اما من تند و با بغض به روبروم خیره شدم و لرزون گفتم گیر حیوونایی میوفتن که زن براشون جنسه و این جنس رو به هم صنف هاي خودشون تعارف میزنن...گیر حیوونهايي ميوفتن که.. از شدت بغض و درد نمیتونستم ادامه بدم و داغون نگاهمو به پنجره کنارم کشیدم نگاهش خیلی سنگین بود... خيلي زياد اونقدر که داشت نفسم رو بند میاورد. نرم موهامو کنار زد و تلخ گفت ببینمت... الا ... اروم گفتم خوبم...خوبم... نفس خيلي عمیق و گرفته بیرون داد و زیرلب خيلي اروم گفت : لعنت بهم.
گفت: لعنت بهم... دلم گرفت. نباید به خودش فوش بده. اون اصلا بدبختي و بدشانسي من نبود.. نوري بود که به قلبم تابیده بود. اخ خداا... بدون حرف ديگه اي فك كنم تلخ و گرفته رفت سمت خارج شهر و احتمالا ويلاي سوزان. يك ساعت كامل توي سكوت روند و بعد جلوي ويلايي وایستاد. حوصله بداخلاقي نداشتم و اروم گفتم اگه اعصاب و حوصله شو نداري برگردیم خونه. نگام کرد و با اخم باريکي گفت نه... خوبم... باور نکردم و نگاش کردم. گرفته بود. اونم نگام کرد و کلافه و با تاکید گفت:خوبم.. خوب نيستي.. به یه اصلاحاتي نياز داري.. دستمو بردم جلو و وسط ابروهاشو کشیدم و اخماش رو باز کردم و با لبخند ژکوندی دو طرف لبهاشو براي لبخند کش اوردم و گفتم حالا بخند.. با لبخند بي اختياري دستمو پس زد که لجباز گفتم: عه بخند دیگه... کلافه اخم کرد که دست به سینه شدم و گفتم نخندی نمیام آقاي عصباني.. نگام کرد و بي اختيار لبخندي زد که به خنده تبدیل شد و دست به سرم کشید و موهامو بهم ریخت و گفت: عصبی نیستم دخترجان... پیاده شو. لبخند زدم و گفت حالا خوب شد. و پیاده شدم. رفتیم جلوي ویلا و زنگ رو فشرد که سریع باز شد. یه ویلا با حیاط بزرگ و پر از گل و درخت که استخر پر ابي داشت که بر اثر سرما یه کم یخ زده بود. اووف... چه شيك.. رفتیم سمت در ویلا که باز شد و سوزان مثل دیشب خيلي گرم و مهربون و دوست داشتنی ازمون
دیدگاه ها (۳)

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۳۰۴ (⁠♡) استقبال کرد و دعوتمون ...

ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۳۰۵ (⁠♡) بمونیم عزيزم.. كمي استرا...

(✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۳۰۲ (⁠♡) ناراحت نفسمو بیرون دا...

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت۳۰۱ (⁠♡) جوزف نوشيدني نميخورين؟ ر...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۵۱ (⁠♡) اروم گفتم نه...ممنون.....

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۹۳ دستش رو روی نیم رخم گذاشت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط