عاشقت هستم نگو این را نمی دانی بس است

عاشقت هستم نگو این را نمی دانی بس است
تا به کی این حاجت من را نمی خوانی؟ بس است

هی نگو منظور چشمم را نمی فهمی عزیز
هی نزن خود را به هر کوی و خیابانی، بس است

قلب من گویا تنفس می کند بوی تو را
پس نَکُش از من ان رویت به آسانی، بس است

زیر باران ،عشق شور دیگری دارد بیا
عشق بازی کن گلم، دیگر مسلمانی بس است

ما که جان بر کف نهادیم و به سویت آمدیم
مهربانی کن که دیگر تیز دندانی بس است

چهره ات از رنج و غم آشفته و درهم شد
درد دل کن با دلم، انکار حیرانی بس است

بیت آخر شد کلام آخرم پاسخ بده...!
دوستت دارم! چرا از من گریزانی؟ بس است..
دیدگاه ها (۱۵)

یاد آن شاعر دلداده بخیرکه دمادم میگفت ...خبر آمد خبری در را...

کلام مادر به اینجا که رسید ناگهان برق غریبی در چشمهایش درخشی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط