سرنوشت

#سرنوشت
#Part۴۵







از ماشین پیاده شدم که گفت
ــ نمیخای اشکال نداره

دلم براش سوخت واقعا چرا اینجوری شده بود

پشتشو کرد بهم چند قدمی رفت که بدون اینکه بخام صداش زدم
.: تهیونگ

دیگه دیر شده بود بسمتم اومد بدون هیچ حرفی اومد نزدیک فاصله بینمون اندازه پنج انگشت بود دستامو از هم فاصله دادم بازشون کردم سرم پایین بود نزدیک تر اومد دستمو اروم کشید و تو بغلش گرفتم نفسم حبس شده بود اروم دستمو دورش انداختم چشمامو بسته بودم نفس عمیقی کشیدمو عطر تنشو داخل ریه هام فرستادم ناخداگاه قطره اشکی رو صورتم لیز خورد شونه هاش میلرزید اونم حالش بهتر از من نبود حلقه دستاشو دورم تنگ تر کرد صدای هق هقم داشت بلند میشد سعی کردم کنترلش کنم محکم به خودش فشارم داد و ولم کرد انگار برق به تنم وصل کرده بودن توان ایستادن نداشتم پاهام شل شده بود......
دیدگاه ها (۲)

#سرنوشت#Part۴۶از پارکینگ اومدیم بیرون روی یکی از نیمکتای کنا...

#سرنوشت#Part۴۷ــ مگه مادرت کجاس غمگین از فکرام اهی کشیدمو گف...

#سرنوشت#Part۴۴ بعد از حرف کوک به فکر فرو رفتم یعنی منظورش چی...

#سرنوشت#Part۴۳نگامو ازش گرفتم با انگشتام بازی میکردم منتظر ب...

ندیمه عمارت

هنتای :: موری ♡ فوکوزاوا HENTAI :: MURI ♡ FUKUZA(درخواستی)*...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط