پارت : ۶۶
کیم تهیونگ ۱۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۸:۱۴
شب، آرام و بیصدا روی آب افتاده بود.
ماه نیمه، نور نقرهایاش را روی سطح دریا پخش کرده بود و موجهای کوچک، مثل نفسهای آرام، قایق را تکان میدادند.
هیچ صدایی نبود جز صدای موتور آرام و یکنواخت قایق و گاهی صدای برخورد آب به بدنه.
یونگی پشت فرمان قایق نشسته بود، کلاه لبهدارش را پایین کشیده و نگاهش را به افق دوخته بود.
چهرهاش مثل همیشه بیاحساس، ولی چشمهایش هوشیار و بیدار.
او مردی بود که میتوانست وسط یک میدان جنگ هم بیصدا عبور کند، چه برسد به این مسیر آبی.
یوری و تهیونگ در قسمت عقب قایق نشسته بودن.
باد خنک شبانه موهای یوری رو تکان میداد، و اون شال مشکیاش رو کمی محکمتر دور شانههاش پیچید.
تهیونگ بیصدا کنارش بود، دستش رو روی دست اون گذاشته بود، نه برای گرما، برای اطمینان.
یونگی بدون اینکه برگرده گفت:
ــ «تا دو ساعت دیگه وارد آبهای کره میشیم.
هیچکس از این مسیر خبر نداره.
این راه رو فقط من و سه نفر دیگه بلدیم.»
یوری نگاهش رو به خط افق دوخت، جایی که آسمان و آب یکی شده بودند.
+بیصدا… درست همونطور که باید باشه.
قایق از کنار یک جزیرهی کوچک گذشت، سایهی درختاش مثل دیوار سیاه روی آب افتاده بود.
یونگی سرعت رو کمی کم کرد، مسیر رو تغییر داد و دوباره به خط مستقیم برگشت.
حرکتش دقیق و حسابشده بود، مثل کسی که هر موج و هر جریان آب رو از حفظ میدونه.
تهیونگ آرام گفت:
ــ وقتی برگردیم… همهچیز دوباره شروع میشه.
یوری لبخند محوی زد:
+آره… ولی اینبار، ما یه قدم جلوتر خواهیم بود.
باد بوی نمک و دریا را با خودش میآورد، و آن لحظه، همهچیز ساده بود ، فقط سه نفر، یه قایق، و مسیری که به خونه برمیگشت.
یونگی گفت:
ــ «وقتی رسیدیم، مستقیم میریم به بندر خصوصی.
هیچکس شما رو نمیبینه.
از اونجا به سئول منتقل میشید.»
ماه بالاتر اومده بود و نورش روی صورت یوری افتاده بود.
تهیونگ به او نگاه کرد و فهمید که این سکوت، این آرامش، چیزی است که هر دویشان به آن نیاز داشتند، حتی اگر فقط برای همین چند ساعت باشد.
قایق آرام پیش میرفت، و هر موجی که پشت سر میگذاشتن، فاصلهشون رو با گذشته بیشتر میکرد.
و توی دل شب، بیهیچ رد و نشانی، اونها به سمت کره جنوبی برمیگشتند ، جایی که فصل بعدی داستانشان منتظر بود.
--
شب، آرام و بیصدا روی آب افتاده بود.
ماه نیمه، نور نقرهایاش را روی سطح دریا پخش کرده بود و موجهای کوچک، مثل نفسهای آرام، قایق را تکان میدادند.
هیچ صدایی نبود جز صدای موتور آرام و یکنواخت قایق و گاهی صدای برخورد آب به بدنه.
یونگی پشت فرمان قایق نشسته بود، کلاه لبهدارش را پایین کشیده و نگاهش را به افق دوخته بود.
چهرهاش مثل همیشه بیاحساس، ولی چشمهایش هوشیار و بیدار.
او مردی بود که میتوانست وسط یک میدان جنگ هم بیصدا عبور کند، چه برسد به این مسیر آبی.
یوری و تهیونگ در قسمت عقب قایق نشسته بودن.
باد خنک شبانه موهای یوری رو تکان میداد، و اون شال مشکیاش رو کمی محکمتر دور شانههاش پیچید.
تهیونگ بیصدا کنارش بود، دستش رو روی دست اون گذاشته بود، نه برای گرما، برای اطمینان.
یونگی بدون اینکه برگرده گفت:
ــ «تا دو ساعت دیگه وارد آبهای کره میشیم.
هیچکس از این مسیر خبر نداره.
این راه رو فقط من و سه نفر دیگه بلدیم.»
یوری نگاهش رو به خط افق دوخت، جایی که آسمان و آب یکی شده بودند.
+بیصدا… درست همونطور که باید باشه.
قایق از کنار یک جزیرهی کوچک گذشت، سایهی درختاش مثل دیوار سیاه روی آب افتاده بود.
یونگی سرعت رو کمی کم کرد، مسیر رو تغییر داد و دوباره به خط مستقیم برگشت.
حرکتش دقیق و حسابشده بود، مثل کسی که هر موج و هر جریان آب رو از حفظ میدونه.
تهیونگ آرام گفت:
ــ وقتی برگردیم… همهچیز دوباره شروع میشه.
یوری لبخند محوی زد:
+آره… ولی اینبار، ما یه قدم جلوتر خواهیم بود.
باد بوی نمک و دریا را با خودش میآورد، و آن لحظه، همهچیز ساده بود ، فقط سه نفر، یه قایق، و مسیری که به خونه برمیگشت.
یونگی گفت:
ــ «وقتی رسیدیم، مستقیم میریم به بندر خصوصی.
هیچکس شما رو نمیبینه.
از اونجا به سئول منتقل میشید.»
ماه بالاتر اومده بود و نورش روی صورت یوری افتاده بود.
تهیونگ به او نگاه کرد و فهمید که این سکوت، این آرامش، چیزی است که هر دویشان به آن نیاز داشتند، حتی اگر فقط برای همین چند ساعت باشد.
قایق آرام پیش میرفت، و هر موجی که پشت سر میگذاشتن، فاصلهشون رو با گذشته بیشتر میکرد.
و توی دل شب، بیهیچ رد و نشانی، اونها به سمت کره جنوبی برمیگشتند ، جایی که فصل بعدی داستانشان منتظر بود.
--
- ۷۹۲
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط