ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۶۸ (♡)
يکي که قبلا خونه اش کار کردم منو ببینه و ابرومو ببره. زن و مردهاي جوون و حتي سن دار.. سرخوش و شاد مینوشیدن و حرف میزدن و بلند بلند میخندیدن صداي موسيقي هم به گوش میرسید.
صداي موسيقي هم به گوش میرسید.. کم کم تقریبا همه با اشاره دست و چشم به هم دیگه فهموندن که ما اومدیم.. احتمالا بازوي دوستشون جیمز توي دستاي په غريبه مخصوصا براي اونهایی که احتمالا جیمز رو با سلنا میدونستن عجیب بود.. عجیب و سوال برانگیز نگاه خیره خیلیا رومون بود و میدیدم که در حالیکه به ما نگاه میکنن چیزایی زیر گوش همدیگه میگن ضربان قلبم بالا رفت. دستم رو به زور دور بازوي جيمز سفت کردم فشارم داشت زیر این همه نگاه و توجه میافتاد. یه زن تقریبا میانسال تپل با لباس بلند و گشاد سفید با گل هاي درشت صورتي و لبا و گونه همرنگش و موهاي رنگ شده بلوند با یه لبخند خيلي گشاد اومد سمتمون و تند جیمز روبغل کرد و گفت: جیمین.. عزیزم..خيلي خوش امدي.. نرم ابرومو بالا انداختم. قشنگ ۵۰ سال رو داشت ولی به شدت قرص و محکم و شاد و پرانرژي.. تقریبا بهش میخورد همسن مادر جیمین باشه.. به شدت چاق و خندون جیمین لبخند زد و گفت: ممنون.. سوزان از اغوش جیمین دل کند و با محبت به من نگاه کرد و گفت: این خانوم ناز رو معرفي نميکني؟ لبخند عميقي زدم. جیمین : -البته.. اول شما... و بهش اشاره کرد و گفت ایشون سوزان هستن... میزبان امشب و از دوستان قديمي و خوب من.. لبخند زدم و گفتم خیلی خوشبختم جیمین به من اشاره کرد و سعی کرد مثلا با محبت و عشق باشه و گفت:الاي عزيز.. نامزدم.. سوزان متعجب و گنگ گفت: نامزد؟ م تند امين حامي با جبهن بست دار ||
سوزان متعجب و گنگ گفت: نامزد؟ یه همهمه پر تعجبي توي جمع شکل گرفت و یه پسر بلند و متعجب گفت:جیمین ..خوش اومدی رفیق این خانوم..از اشناها هستن؟ و تنداومد جلو و با جیمز دست داد. جیمز با لبخند عمیقی و بلند که همه بشنون گفت:میدونم یه جورايي خيلي محافظه کارانه و غیر منتظره بود اما..من میخواستم یه مدت بگذره تا طي به مراسم با شکوهي به همه اعلام کنیم..هنوز حتي خانواده هامون نمیدونن..... شونه بالا انداخت و گفت: من و الاي عزيز.. نامزد کردیم. همه شون به شدت شوکه شده بودن و اصلا باورشون نمیشد دهنشون از تعجب باز مونده بود و میدیدم خیلیاشون به به سمت نگاه میکنن و تند تند و در گوشی حرف میزنن. جهت نگاهشون رو دنبال کردم که... نفسم تو سینه حبس شد. نگاهم قفل شد تو نگاه سلنا که عین یه ببر زخمي و آماده شکار ناباورانه با نوشيدني تو دستش با وقار و غرور داشت نگاهم میکرد. انگار با نگاهش داشت نقشه قتلم رو میکشید. از دیدن نگاهش یاد بلاهایی افتادم که اون دو نفر سرم آوردن و
(♡)پارت ۲۶۸ (♡)
يکي که قبلا خونه اش کار کردم منو ببینه و ابرومو ببره. زن و مردهاي جوون و حتي سن دار.. سرخوش و شاد مینوشیدن و حرف میزدن و بلند بلند میخندیدن صداي موسيقي هم به گوش میرسید.
صداي موسيقي هم به گوش میرسید.. کم کم تقریبا همه با اشاره دست و چشم به هم دیگه فهموندن که ما اومدیم.. احتمالا بازوي دوستشون جیمز توي دستاي په غريبه مخصوصا براي اونهایی که احتمالا جیمز رو با سلنا میدونستن عجیب بود.. عجیب و سوال برانگیز نگاه خیره خیلیا رومون بود و میدیدم که در حالیکه به ما نگاه میکنن چیزایی زیر گوش همدیگه میگن ضربان قلبم بالا رفت. دستم رو به زور دور بازوي جيمز سفت کردم فشارم داشت زیر این همه نگاه و توجه میافتاد. یه زن تقریبا میانسال تپل با لباس بلند و گشاد سفید با گل هاي درشت صورتي و لبا و گونه همرنگش و موهاي رنگ شده بلوند با یه لبخند خيلي گشاد اومد سمتمون و تند جیمز روبغل کرد و گفت: جیمین.. عزیزم..خيلي خوش امدي.. نرم ابرومو بالا انداختم. قشنگ ۵۰ سال رو داشت ولی به شدت قرص و محکم و شاد و پرانرژي.. تقریبا بهش میخورد همسن مادر جیمین باشه.. به شدت چاق و خندون جیمین لبخند زد و گفت: ممنون.. سوزان از اغوش جیمین دل کند و با محبت به من نگاه کرد و گفت: این خانوم ناز رو معرفي نميکني؟ لبخند عميقي زدم. جیمین : -البته.. اول شما... و بهش اشاره کرد و گفت ایشون سوزان هستن... میزبان امشب و از دوستان قديمي و خوب من.. لبخند زدم و گفتم خیلی خوشبختم جیمین به من اشاره کرد و سعی کرد مثلا با محبت و عشق باشه و گفت:الاي عزيز.. نامزدم.. سوزان متعجب و گنگ گفت: نامزد؟ م تند امين حامي با جبهن بست دار ||
سوزان متعجب و گنگ گفت: نامزد؟ یه همهمه پر تعجبي توي جمع شکل گرفت و یه پسر بلند و متعجب گفت:جیمین ..خوش اومدی رفیق این خانوم..از اشناها هستن؟ و تنداومد جلو و با جیمز دست داد. جیمز با لبخند عمیقی و بلند که همه بشنون گفت:میدونم یه جورايي خيلي محافظه کارانه و غیر منتظره بود اما..من میخواستم یه مدت بگذره تا طي به مراسم با شکوهي به همه اعلام کنیم..هنوز حتي خانواده هامون نمیدونن..... شونه بالا انداخت و گفت: من و الاي عزيز.. نامزد کردیم. همه شون به شدت شوکه شده بودن و اصلا باورشون نمیشد دهنشون از تعجب باز مونده بود و میدیدم خیلیاشون به به سمت نگاه میکنن و تند تند و در گوشی حرف میزنن. جهت نگاهشون رو دنبال کردم که... نفسم تو سینه حبس شد. نگاهم قفل شد تو نگاه سلنا که عین یه ببر زخمي و آماده شکار ناباورانه با نوشيدني تو دستش با وقار و غرور داشت نگاهم میکرد. انگار با نگاهش داشت نقشه قتلم رو میکشید. از دیدن نگاهش یاد بلاهایی افتادم که اون دو نفر سرم آوردن و
- ۴.۳k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط