پارت
پارت :95
ارباب زاده ....
پسر دندان هایش را از خشم روی هم فشار میداد درست می گفت پس یونجون کجا بود
مرد پیر دهن پسر رو بست هر چند که اون تقلا میکرد ولی یون دهنش رو بست
" اینجوری بهتر شد "
پیرمرد پوزخندی زد دستش رو نوازش وار روی ماهیچه های شکم پسرک میکشید
و اون رو لمس می کرد بومگیو با هر لمس اون بیشتر از قبل دیونه میشود و تلاش میکرد از شرش خلاص بشه
دلش می خواست اون خوک پیر رو نابود کنه
پیر مرد حوله رو از تنش در آورد
بومگیو با دیدن پوست چرک پیر مرد. با اون بدن شل چشم هایش را از ترش بست پیرمرد خندید و گفت
" میدونم تو هم دلت می خواهد "
ولی فقط بومگیو میدونست که دلش می خواهد نه دلش می خواهد اون رو تیکه تیکه کنه
یون در حالی که اون لب های کثیفش رو گذاشته بود روی گردن ظریف پسر و اون رو لمس می کرد خبر نداشت که چه کسی قرار بیاد اونجا .....
( یک ساعت بعد )
"رئیس برید طبقه بالا پایین همه رو کشتیم !"
یونجون پیام دختر که توی گوشش پخش شد رو دریافت کرد و با احتیاط به سمت طبقه بالا حرکت کرد ...
فقط خدا خدا میکرد پسرش رو پیدا کنه و بعد هم شاهد. خواهند بود که اون عوضی رو چطور نابود میکرد جلوی پسرش
با سرعت در یک یکی از اتاق ها رو باز میکرد ولی داخل هیچ کدوم نبود در هر کدام رو که باز میکرد کلت شو میگرفت داخل تا ببینه کسی نباشه
به آخرین در هم رسید از رنگش و بزرگ بودنش معلوم بود که این اتاق مال اون یون عوضیه..
اصلحه رو گرفت سمت در نفس عمیقی کشید امیدوار بود داخل این اتاق باشه
در رو باز کرد و اصلحه رو گرفت داخل اتاق
فکرش رو نمیکرد همچین صحنه ای ببینه ولی دید چشم های بی حال بومگیو با دیدن یونجون برق زد
و چشم های یونجون هم با دیدن اون صحنه تاریک تر از هر زمانی شد
یونجون با سرعت دوید داخل اتاق پسرش روی تخت بسته شد بود و برهنه بود ...
از حال خرابش معلوم بود چی شده
ولی کسی دیگه ای بجز اون داخل اتاق نبود
یونجون با سرعت دوید سمت پسر و لب زد
" بومگیو ...بومگیو من آمدم ...''
ادامه دارد ..
ارباب زاده ....
پسر دندان هایش را از خشم روی هم فشار میداد درست می گفت پس یونجون کجا بود
مرد پیر دهن پسر رو بست هر چند که اون تقلا میکرد ولی یون دهنش رو بست
" اینجوری بهتر شد "
پیرمرد پوزخندی زد دستش رو نوازش وار روی ماهیچه های شکم پسرک میکشید
و اون رو لمس می کرد بومگیو با هر لمس اون بیشتر از قبل دیونه میشود و تلاش میکرد از شرش خلاص بشه
دلش می خواست اون خوک پیر رو نابود کنه
پیر مرد حوله رو از تنش در آورد
بومگیو با دیدن پوست چرک پیر مرد. با اون بدن شل چشم هایش را از ترش بست پیرمرد خندید و گفت
" میدونم تو هم دلت می خواهد "
ولی فقط بومگیو میدونست که دلش می خواهد نه دلش می خواهد اون رو تیکه تیکه کنه
یون در حالی که اون لب های کثیفش رو گذاشته بود روی گردن ظریف پسر و اون رو لمس می کرد خبر نداشت که چه کسی قرار بیاد اونجا .....
( یک ساعت بعد )
"رئیس برید طبقه بالا پایین همه رو کشتیم !"
یونجون پیام دختر که توی گوشش پخش شد رو دریافت کرد و با احتیاط به سمت طبقه بالا حرکت کرد ...
فقط خدا خدا میکرد پسرش رو پیدا کنه و بعد هم شاهد. خواهند بود که اون عوضی رو چطور نابود میکرد جلوی پسرش
با سرعت در یک یکی از اتاق ها رو باز میکرد ولی داخل هیچ کدوم نبود در هر کدام رو که باز میکرد کلت شو میگرفت داخل تا ببینه کسی نباشه
به آخرین در هم رسید از رنگش و بزرگ بودنش معلوم بود که این اتاق مال اون یون عوضیه..
اصلحه رو گرفت سمت در نفس عمیقی کشید امیدوار بود داخل این اتاق باشه
در رو باز کرد و اصلحه رو گرفت داخل اتاق
فکرش رو نمیکرد همچین صحنه ای ببینه ولی دید چشم های بی حال بومگیو با دیدن یونجون برق زد
و چشم های یونجون هم با دیدن اون صحنه تاریک تر از هر زمانی شد
یونجون با سرعت دوید داخل اتاق پسرش روی تخت بسته شد بود و برهنه بود ...
از حال خرابش معلوم بود چی شده
ولی کسی دیگه ای بجز اون داخل اتاق نبود
یونجون با سرعت دوید سمت پسر و لب زد
" بومگیو ...بومگیو من آمدم ...''
ادامه دارد ..
- ۲.۵k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط