من زنم با دردهای مانده بر دوش خودم

من زنم، با دردهای مانــده بر دوش خودم
شعر می گویم برای بغضِ خــاموش‌خودم

خسته از جـــــاری شدن در لابه لای‌سنگها
می‌روم چون‌رودِبی‌بستر، به آغوش‌‌ خودم

تا نیفتــــــد لکـــــــه ای از ننگ برپیراهنت
زندگی کردم به‌سختی، زیرِتن‌پوش خودم

زخمها خورده دلم امــــــــا نه از بیگانه ها
دردها جوشیده از پیوندو پاجوش خودم

قهوه ی چشمِ سیاهت تلخ بود آنقــــدر که
اکتفا کردم به تنهــــایی به دمنـوش خودم
دیدگاه ها (۴)

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من استوز پی دیدن او دادن جان کا...

از روی بعضی از آدم‌هاباید مشق نوشت واز روی بعضی آدم‌هاباید ج...

نمی شود بدون دوست داشتن کسی زنده ماند ...تجربه کهنه ام را با...

چقــدر تنهــاسـت...نویسنــده اے ڪہعاشقـانہ هـایش دسـت بہ دسـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط