عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۳۱
نبض دازای به سختی حس میشد.
چویا با دستهای لرزون گوشی رو برداشت و شماره آمبولانس رو گرفت. صدای گریه خفه توی گلویش میپیچید.
چویا: الو... زود باشید... ی...یه نفر... خون زیادی از دست داده...
بعد با نفسنفس شماره پلیس رو گرفت.
ناشناس: اداره آگاهی، بفرمایید.
چویا: م... من... ف... فکر کنم... ک... کشتمش...
ناشناس: آروم باشید. دقیق بگید چه اتفاقی افتاده.
چویا: ن... نمیدونم... یهو به خودم اومدم... دازای... خون... همهجا خون...
ناشناس: آدرس بدید.
چویا آدرس رو گفت. چند دقیقه بعد صدای آژیر خیابون رو پر کرد. آمبولانس رسید. پرستارها دازای رو روی برانکارد گذاشتن.
ناشناس: نبض خیلی ضعیفه، سریع ببریدش(با داد)
چویا اما روی پاهاش میلرزید. نتونست حرکت کنه. پلیسها وارد شدن. یکی از مأمورها جلو اومد و دستبند رو بست.
ویو چویا
چشم باز کردم. دیوارهای سفید و نور خفهی مهتابی بالای سرم. اتاق بازجویی. قلبم هنوز تند میزد. یاد دازای افتادم. اشک بیاختیار سرازیر شد.
مأمور روبهرویم نشست.
مأمور: خب، اول از همه اسمت.
چویا: دازای... حالش خوبه؟ بگید زندهست...
مأمور: ما اطلاعی نداریم. لطفاً همکاری کنید. اسمت؟
چویا: ن... ناکاهارا چویا.
مأمور: خوبه. حالا بگو دقیقاً چه اتفاقی افتاد.
سرم رو پایین انداختم. دستای لرزونم رو بهم فشار دادم.
چویا: من... من رفتم به اون کافه... توی نامه نوشته بودن... بعد که برگشتم... یکی توی سرم... صداش... صدای اون بود... من فکر میکردم رفته... ولی اون همیشه بود... یهو... یهو تاریکی... بعد... خون... دستام... خونی بودن... دازای جلوم... روی زمین...
چویا:من نمیخواستم من نبودم( با داد و گریه)
در باز شد. مردی مسن وارد شد.
مرد: بازجویی تا کجا پیش رفته؟
مأمور اول: خودش میگه زده، ولی مدام تکرار میکنه چیزی یادش نمیاد.
مرد اخم کرد. بهم خیره شد
مرد: گفتی اسمت چیه؟
چویا: ناکاهارا چویا.
مرد مکث کرد. نگاهش جدی شد. بعد بیصدا بیرون رفت.
چند دقیقه بعد با یک پوشه قطور و خاکگرفته برگشت. اون رو روی میز گذاشت. در پوشه رو باز کرد.
مرد: ناکاهارا چویا... یازده ساله... متهم به قتل پدر و مادر
پارت ۱۳۱
نبض دازای به سختی حس میشد.
چویا با دستهای لرزون گوشی رو برداشت و شماره آمبولانس رو گرفت. صدای گریه خفه توی گلویش میپیچید.
چویا: الو... زود باشید... ی...یه نفر... خون زیادی از دست داده...
بعد با نفسنفس شماره پلیس رو گرفت.
ناشناس: اداره آگاهی، بفرمایید.
چویا: م... من... ف... فکر کنم... ک... کشتمش...
ناشناس: آروم باشید. دقیق بگید چه اتفاقی افتاده.
چویا: ن... نمیدونم... یهو به خودم اومدم... دازای... خون... همهجا خون...
ناشناس: آدرس بدید.
چویا آدرس رو گفت. چند دقیقه بعد صدای آژیر خیابون رو پر کرد. آمبولانس رسید. پرستارها دازای رو روی برانکارد گذاشتن.
ناشناس: نبض خیلی ضعیفه، سریع ببریدش(با داد)
چویا اما روی پاهاش میلرزید. نتونست حرکت کنه. پلیسها وارد شدن. یکی از مأمورها جلو اومد و دستبند رو بست.
ویو چویا
چشم باز کردم. دیوارهای سفید و نور خفهی مهتابی بالای سرم. اتاق بازجویی. قلبم هنوز تند میزد. یاد دازای افتادم. اشک بیاختیار سرازیر شد.
مأمور روبهرویم نشست.
مأمور: خب، اول از همه اسمت.
چویا: دازای... حالش خوبه؟ بگید زندهست...
مأمور: ما اطلاعی نداریم. لطفاً همکاری کنید. اسمت؟
چویا: ن... ناکاهارا چویا.
مأمور: خوبه. حالا بگو دقیقاً چه اتفاقی افتاد.
سرم رو پایین انداختم. دستای لرزونم رو بهم فشار دادم.
چویا: من... من رفتم به اون کافه... توی نامه نوشته بودن... بعد که برگشتم... یکی توی سرم... صداش... صدای اون بود... من فکر میکردم رفته... ولی اون همیشه بود... یهو... یهو تاریکی... بعد... خون... دستام... خونی بودن... دازای جلوم... روی زمین...
چویا:من نمیخواستم من نبودم( با داد و گریه)
در باز شد. مردی مسن وارد شد.
مرد: بازجویی تا کجا پیش رفته؟
مأمور اول: خودش میگه زده، ولی مدام تکرار میکنه چیزی یادش نمیاد.
مرد اخم کرد. بهم خیره شد
مرد: گفتی اسمت چیه؟
چویا: ناکاهارا چویا.
مرد مکث کرد. نگاهش جدی شد. بعد بیصدا بیرون رفت.
چند دقیقه بعد با یک پوشه قطور و خاکگرفته برگشت. اون رو روی میز گذاشت. در پوشه رو باز کرد.
مرد: ناکاهارا چویا... یازده ساله... متهم به قتل پدر و مادر
- ۲.۰k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط