عروسفراری
#عروس_فراری
پارت⁹
قدمی به سمتش برداشتم...
+ باشه هرچی که تو بگی قبوله فقط منو نبر پیش جونگکوک
پوزخند کوتاهی زد...
_ دختر باهوشی هستی
« جونگکوک»
نبود...
سه روزه که در به در دنبالشم...
بدون هیچ اثری ازش، انگار آب شده رفته تو زمین...
با یه دستم فرمون رو گرفته بود...
و آرنج دست دیگمو تیکه دادم به پنجره ماشین...
با سرعت زیاد به مقصد نامعلومی میرفتم....
آخه کجا میتونست بره، ترس از اینو داشتم که دیگه نتونم ببینمش...
وقتی شب عروسیمون خبر دادن که نیست...
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روم...
کلافه ماشین رو گوشه ای پارک میکنم...
سرمو روی فرمون میزارم...
نم اشک تو چشمام حلقه زده بود...
کاش پیشم بود، بدون لحظهای مکث بغلش میکرد و عطر خوش بوشو به ریه هام میرسوندم...
با یادآوری عطر شیرین تنش هوس کردم...
تا بوش کنم...
بغلش کنم...
نوازش کنم...
اما وقتی که نیست نمیتونستم...
باید تا موقعی که پیداش میکردم حسرت اغوشش، عطر تنش رو میکشیدم...
«جینا»
از سر جام بلند شدم و با حرص پامو به زمین کوبیدم...
+ من نمیتونم همچین کاری کنم
گوشی شو رومیز وسط مبل گذاشت ،خودشوروکاناپه رها کرد... دستاشو از دو طرف هم عرض با شونه هاش روبلندای بالشهای کاناپه درازکرد...
_ مگه به خواست تویه؟ یادت نرفته هرچی من بگم همونه
لعنتی، داشت بهم میفهموند اگه براش کارشو انجام ندم منو میبره پیش جونگکوک...
سرشو به پشتی کاناپه تیکه داد...
و با چشمای بسته لب زد...
_ اگه گند بزنی به مأموریت مجبور میشم تنبیهت کنم عروس کوچولو
برون لحظه ای مکث از اتاقش میام بیرون و از قصد درو محکم بهم میکوبم...
الان سه روزه که اینجام...
خبری تو این مدت از جونگکوک نبود...
یه مدت بگذره برمیگردم پیشش و بازم میشیم مثل قدیما...
پله ها رو برای رفتن به بالا طی کردم...
وارد اتاقم شدم که این چند وقت بهم داده بود...
با دیدن لباسی که روی تخت بود میرم سمتش...
لباسو تو دستم گرفتم...
یه لباس دکلته قرمز رنگ که بلندش تا بالای رون هام بود...
لباسو رو تخت میندازم و نیم نگاهی به ساعت میکنم...
17:05 دقیقه بود...
شش میمود دنبالم...
پایان پارت
کامنت و فالو ❤️ یادتون نره
پارت⁹
قدمی به سمتش برداشتم...
+ باشه هرچی که تو بگی قبوله فقط منو نبر پیش جونگکوک
پوزخند کوتاهی زد...
_ دختر باهوشی هستی
« جونگکوک»
نبود...
سه روزه که در به در دنبالشم...
بدون هیچ اثری ازش، انگار آب شده رفته تو زمین...
با یه دستم فرمون رو گرفته بود...
و آرنج دست دیگمو تیکه دادم به پنجره ماشین...
با سرعت زیاد به مقصد نامعلومی میرفتم....
آخه کجا میتونست بره، ترس از اینو داشتم که دیگه نتونم ببینمش...
وقتی شب عروسیمون خبر دادن که نیست...
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روم...
کلافه ماشین رو گوشه ای پارک میکنم...
سرمو روی فرمون میزارم...
نم اشک تو چشمام حلقه زده بود...
کاش پیشم بود، بدون لحظهای مکث بغلش میکرد و عطر خوش بوشو به ریه هام میرسوندم...
با یادآوری عطر شیرین تنش هوس کردم...
تا بوش کنم...
بغلش کنم...
نوازش کنم...
اما وقتی که نیست نمیتونستم...
باید تا موقعی که پیداش میکردم حسرت اغوشش، عطر تنش رو میکشیدم...
«جینا»
از سر جام بلند شدم و با حرص پامو به زمین کوبیدم...
+ من نمیتونم همچین کاری کنم
گوشی شو رومیز وسط مبل گذاشت ،خودشوروکاناپه رها کرد... دستاشو از دو طرف هم عرض با شونه هاش روبلندای بالشهای کاناپه درازکرد...
_ مگه به خواست تویه؟ یادت نرفته هرچی من بگم همونه
لعنتی، داشت بهم میفهموند اگه براش کارشو انجام ندم منو میبره پیش جونگکوک...
سرشو به پشتی کاناپه تیکه داد...
و با چشمای بسته لب زد...
_ اگه گند بزنی به مأموریت مجبور میشم تنبیهت کنم عروس کوچولو
برون لحظه ای مکث از اتاقش میام بیرون و از قصد درو محکم بهم میکوبم...
الان سه روزه که اینجام...
خبری تو این مدت از جونگکوک نبود...
یه مدت بگذره برمیگردم پیشش و بازم میشیم مثل قدیما...
پله ها رو برای رفتن به بالا طی کردم...
وارد اتاقم شدم که این چند وقت بهم داده بود...
با دیدن لباسی که روی تخت بود میرم سمتش...
لباسو تو دستم گرفتم...
یه لباس دکلته قرمز رنگ که بلندش تا بالای رون هام بود...
لباسو رو تخت میندازم و نیم نگاهی به ساعت میکنم...
17:05 دقیقه بود...
شش میمود دنبالم...
پایان پارت
کامنت و فالو ❤️ یادتون نره
- ۴.۳k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط