شراب سرخ پارت
شراب سرخ پارت ۱۳۸
#red_wine🍷#red_wine🍷
خانم بزرگ اخمی کرد و گفت: داری میگی مادرتو بزور توی خونه خودت نگه داشتی؟بخاطر اون دختر داری این حرفا رو به مادرت میزنی؟
+نه دارم میگم تو فقط مهمون این خونهای ، پس لطفا مثل یک مهمون رفتار کن نه کمتر نه بیشتر ، اوکی؟ بخاطر اون دختر نیست ، بخاطر آرامش این خونهست!
مادر: تا موقعی که دختر اون قاتل توی این خونهست آرامش که سهله حتی یک اب خوش هم از گلو هیچکدومتون پایین نمیره.
نامجون: مامان لطفا ! اونطور ها هم که فکر میکنی ا.ت بد نیست ، اون بر خلاف پدرش دختر خیلی مهربون و معقولیه...
خانم بزرگ به سمت نامجون چرخید و با غضب گفت: مغز تو رو هم شست و شوی داده ، تو پسر بزرگ منی و عاقل تر از برادرت می دیدمت نامجون! برادرت حداقل انکار میکنه که طرفداری اون دخترو نمیکنه ... اما تو چی؟
نامجون: من چیزی که دیدم رو دارم میگم!
خانم بزرگ با اعصبانیت از نامجون رو گرفت و رو به من ادامه داد: تا کی میخوای اینجا نگهش داری؟ اصلا به فکر انتقامت هستی؟ به فکر نوه از دست رفته من چی؟ کی قراره کاری کنی که روح اون طفل معصومت به آرامش برسه..
با یادآوری مرگ تههورا نفرت و خشمم فوران کرد..
اما ا.ت..
او دختر دیگر قسمتی از وجودم شده بود ، نمیتونستم بهش اسیبی برسونم اما میتونستم با وجودش در کنارم از پدر بی همه چیزش انتقام بگیرم..
نامجون: مطمئن باش مامان روح تههورا با ریختن خون یک معصوم دیگه به آرامش نمیرسه!
+ قرار نیست خون دخترم پایمال بشه اما قرار هم نیست به اون دختر اسیبی برسه!
خانم بزرگ:پس اون هرزه رو اوردی تو خونت که چی تهیونگ؟ مگه برای انتقام گرفتن نیوردیش؟ مگه قرار نبود این دخترو جلو چشم پدرش اتیش بزنی....
با هر کلمه خانم بزرگ تصور تن ظریف ا.ت که در اتش گرفتار شده بود ، جلوی چشمام نقش میبست...
و همین داشت باعث میشد قلب زخم خوردم تیر بکشد ..
من حتی دیگر تحمل تصور زخم روی تن ا.ت را نداشتم، چه برسد به اینکه بخوام خودم تنی را که فتحش کردم را اتش بزنم..
اصلا خانم بزرگ چطور اینقدر دقیق از نقشه های من باخبر بود!
اول لایک کنید
#red_wine🍷#red_wine🍷
خانم بزرگ اخمی کرد و گفت: داری میگی مادرتو بزور توی خونه خودت نگه داشتی؟بخاطر اون دختر داری این حرفا رو به مادرت میزنی؟
+نه دارم میگم تو فقط مهمون این خونهای ، پس لطفا مثل یک مهمون رفتار کن نه کمتر نه بیشتر ، اوکی؟ بخاطر اون دختر نیست ، بخاطر آرامش این خونهست!
مادر: تا موقعی که دختر اون قاتل توی این خونهست آرامش که سهله حتی یک اب خوش هم از گلو هیچکدومتون پایین نمیره.
نامجون: مامان لطفا ! اونطور ها هم که فکر میکنی ا.ت بد نیست ، اون بر خلاف پدرش دختر خیلی مهربون و معقولیه...
خانم بزرگ به سمت نامجون چرخید و با غضب گفت: مغز تو رو هم شست و شوی داده ، تو پسر بزرگ منی و عاقل تر از برادرت می دیدمت نامجون! برادرت حداقل انکار میکنه که طرفداری اون دخترو نمیکنه ... اما تو چی؟
نامجون: من چیزی که دیدم رو دارم میگم!
خانم بزرگ با اعصبانیت از نامجون رو گرفت و رو به من ادامه داد: تا کی میخوای اینجا نگهش داری؟ اصلا به فکر انتقامت هستی؟ به فکر نوه از دست رفته من چی؟ کی قراره کاری کنی که روح اون طفل معصومت به آرامش برسه..
با یادآوری مرگ تههورا نفرت و خشمم فوران کرد..
اما ا.ت..
او دختر دیگر قسمتی از وجودم شده بود ، نمیتونستم بهش اسیبی برسونم اما میتونستم با وجودش در کنارم از پدر بی همه چیزش انتقام بگیرم..
نامجون: مطمئن باش مامان روح تههورا با ریختن خون یک معصوم دیگه به آرامش نمیرسه!
+ قرار نیست خون دخترم پایمال بشه اما قرار هم نیست به اون دختر اسیبی برسه!
خانم بزرگ:پس اون هرزه رو اوردی تو خونت که چی تهیونگ؟ مگه برای انتقام گرفتن نیوردیش؟ مگه قرار نبود این دخترو جلو چشم پدرش اتیش بزنی....
با هر کلمه خانم بزرگ تصور تن ظریف ا.ت که در اتش گرفتار شده بود ، جلوی چشمام نقش میبست...
و همین داشت باعث میشد قلب زخم خوردم تیر بکشد ..
من حتی دیگر تحمل تصور زخم روی تن ا.ت را نداشتم، چه برسد به اینکه بخوام خودم تنی را که فتحش کردم را اتش بزنم..
اصلا خانم بزرگ چطور اینقدر دقیق از نقشه های من باخبر بود!
اول لایک کنید
- ۹.۱k
- ۲۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط