پارت۱۹
پارت۱۹
اروم برگشتم سمت صدا.زیرلب گفتم
_شایان...
باورم نمیشد دوباره دیدمش...دوباره صداشو شنیدم...ولی تو خونه ی من چیکار میکرد...
با اخم و دست به سینه جلو اومد.عصبانی گفت
-این دیر اومدنات تا کی ادامه داره مینو؟
-چی؟
-کجا بودی؟
-شایان من...
عصبانی بود.خیلی عصبانی بود...اما من فقط گیج نگاهش میکردم.پوزخندی زد و به دستم نگاه کرد.
-دوباره حلقتو دراوردی؟
به دستام نگاه کردم.دست چپشو اورد بالا و به حلقه ی نقره ای رنگ توی دستش اشاره کرد و گفت
-این برات هیچ اهمیتی نداره نه؟
سرشو تکون داد و زیر لب گفت
-واقعا که...
به سمت اتاق خواب رفت و درو محکم پشت سرش بست.من هنوز توی شوک بودم.ما ازدواج کرده بودیم؟!
.....................
تا صبح مشغول تحقیق تغییراتی بودم که توی این مدت اتفاق افتاده بود.پروژه هایی که انجام داده بودم و حتی یادم نمیومد.عکسایی که با شایان داشتم و هیچ خاطره ای نبود.ذهنم مثل یه تخته ی شیشه ای پاک بود.
نوشته هایی که دست خط خودم بودن ولی...هیچی یادم نمیومد.
البومو برداشتم و بازش کردم.
همه ی عکسا مال من و شایان بود یا عکس تکی من و اون.عکسای عاشقانه ای که همیشه میخواستمشون حالا خاطره ای بودن که هیچ جایی توی ذهنم نداشتن.
چرا انقدر از من عصبانی بود...این مدت همه چیز عوض شده بود...
تمام تلاشمو کردم تا پیشرفتای پروژه رو درک کنم و واقعا پیشرفت چشمگیری کرده بود.
زمان از دستم در رفت و نفهمیدم کی خوابم برد.
-مینو...چرا اینجا خوابیدی؟
سرم روی میز بود و با چراغ روشن خوابم برده بود.ساعت گوشیمو نگاه کردم.خیلی دیرم شده بود.
با عجله بلند شدم و کاغذارو روی هم گذاشتمشون.دنبال کیفم گشتم ولی اون اتاق خیلی عوض شده بود.باید میرفتم اتاق خوابمون...اتاق خوابمون؟!
تازه متوجه شایان شدم که با لیوان قهوه بالای سرم ایستاده بود و ناراحت نگاهم میکرد.دوست داشتم بگم دلم برات تنگ شده بود.اینکه چقدر دلتنگ صدا و چشماش بودم.اینکه هر اتفاقی تا الان افتاده بریز دور از الان به بعد نمیذارم بلایی سرت بیاد... ولی به جاش محکم بغلش کردم که جا خورد.بغض داشتم و اگه یه کلمه حرف میزدم بغضم میترکید.شایان با تعجب گفت
-خوبی؟!
ازش جدا شدم و بغضمو قورت دادم.با لبخند نگاهش کردم و گفتم
-هیچ وقت بهتر ازین نبودم.
گونشو کوتاه بوسیدم و به سمت اتاق خوابمون رفتم...
اروم برگشتم سمت صدا.زیرلب گفتم
_شایان...
باورم نمیشد دوباره دیدمش...دوباره صداشو شنیدم...ولی تو خونه ی من چیکار میکرد...
با اخم و دست به سینه جلو اومد.عصبانی گفت
-این دیر اومدنات تا کی ادامه داره مینو؟
-چی؟
-کجا بودی؟
-شایان من...
عصبانی بود.خیلی عصبانی بود...اما من فقط گیج نگاهش میکردم.پوزخندی زد و به دستم نگاه کرد.
-دوباره حلقتو دراوردی؟
به دستام نگاه کردم.دست چپشو اورد بالا و به حلقه ی نقره ای رنگ توی دستش اشاره کرد و گفت
-این برات هیچ اهمیتی نداره نه؟
سرشو تکون داد و زیر لب گفت
-واقعا که...
به سمت اتاق خواب رفت و درو محکم پشت سرش بست.من هنوز توی شوک بودم.ما ازدواج کرده بودیم؟!
.....................
تا صبح مشغول تحقیق تغییراتی بودم که توی این مدت اتفاق افتاده بود.پروژه هایی که انجام داده بودم و حتی یادم نمیومد.عکسایی که با شایان داشتم و هیچ خاطره ای نبود.ذهنم مثل یه تخته ی شیشه ای پاک بود.
نوشته هایی که دست خط خودم بودن ولی...هیچی یادم نمیومد.
البومو برداشتم و بازش کردم.
همه ی عکسا مال من و شایان بود یا عکس تکی من و اون.عکسای عاشقانه ای که همیشه میخواستمشون حالا خاطره ای بودن که هیچ جایی توی ذهنم نداشتن.
چرا انقدر از من عصبانی بود...این مدت همه چیز عوض شده بود...
تمام تلاشمو کردم تا پیشرفتای پروژه رو درک کنم و واقعا پیشرفت چشمگیری کرده بود.
زمان از دستم در رفت و نفهمیدم کی خوابم برد.
-مینو...چرا اینجا خوابیدی؟
سرم روی میز بود و با چراغ روشن خوابم برده بود.ساعت گوشیمو نگاه کردم.خیلی دیرم شده بود.
با عجله بلند شدم و کاغذارو روی هم گذاشتمشون.دنبال کیفم گشتم ولی اون اتاق خیلی عوض شده بود.باید میرفتم اتاق خوابمون...اتاق خوابمون؟!
تازه متوجه شایان شدم که با لیوان قهوه بالای سرم ایستاده بود و ناراحت نگاهم میکرد.دوست داشتم بگم دلم برات تنگ شده بود.اینکه چقدر دلتنگ صدا و چشماش بودم.اینکه هر اتفاقی تا الان افتاده بریز دور از الان به بعد نمیذارم بلایی سرت بیاد... ولی به جاش محکم بغلش کردم که جا خورد.بغض داشتم و اگه یه کلمه حرف میزدم بغضم میترکید.شایان با تعجب گفت
-خوبی؟!
ازش جدا شدم و بغضمو قورت دادم.با لبخند نگاهش کردم و گفتم
-هیچ وقت بهتر ازین نبودم.
گونشو کوتاه بوسیدم و به سمت اتاق خوابمون رفتم...
- ۲.۸k
- ۱۰ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط