شب هنگام وقتی پدربه خانه بازگشت خبرداد که برای فردا عمه و

شب هنگام وقتی پدربه خانه بازگشت خبرداد که برای فردا عمه و فرزندانش به منزلمان می آیند.ازخبر آمدنشان جاخوردم وگفتم:
-چطورشده عمه امسال اینقدر زودبرای دیدن برادرش میاد؟
وپدر جواب داد:
-نمیدونم،حالاکه دارن میان.
هروقت درخانه صحبت ازعمه میشد،ناگهان افکارم به سمت سام می رفت.نمیدانم چراانقدر به او و کارهایش تعلق خاطرداشتم وشایدهم...
سام ازهمه لحاظ قابل اعتمادبود،هم ازنظراخلاق وهم ازنظردرس خواندن وهمین خصوصیاتش باعث شده بودکه همه دوستش داشته باشندوپدرم اوراهمیشه تحسین میکرد.من وسام همیشه رقبای خوبی در درس خواندن بودیم وهمه فامیل،ماراباهم مقایسه می کردند.
اماجدا ازهمه اینها سام تمام زندگی من بود.وجود گرمی که توان زندگی به گام های سست من می بخشیدبدون اینکه خودش بداند آرام بخش لحظه هایم شده بود...
همه ی روز و شبهایم به انتظاردیدنش میگذشت ودر رویاهایم بااو به سرمی بردم ولی تامیخواست به حقیقت پیوندد همه تباه میشد وچهره تلخ خودرانمایان می ساخت واین آرامش من رابه آتیش می کشید.
***
ساعت 8بود که زنگ خانه به صدا درآمد.ضربان قلبم آنقدر بلند بورکه احساس می کردم همه آن رامی شنوند؛به سمت آیفون رفتم وپس از شنیدن صدای عمه در راگشودم.
باوردوشان،همهمه ای فضای سالن راپرکردوپس ازاحوال پرسی،من وعسل ازآنها پذیرایی کردیم.
پس از برگشتن به جمع،مبل روبه روی سام راانتخاب کردم ونشستم.ناگهان نگاهم به نگاهش گره خورد ومتوجه شدم که به من خیره شده است ؛لبخندی زدم وسرم رابه سمت عمه ومادرم که درحال صحبت بودند؛برگرداندم.
بعدازصرف شام،همه سرگرم کاری بودند به غیراز سام بادست اشاره ای به اوکردم وباهم به اتاقم رفتیم.روی صندلی نشست وگفت:
-حیف که تابستونه وگرنه میپرسیدم چه خبراز درس ها؟
-ولی ماالان هم درس میخونیم.
-حالاچی داری میخونی؟
-ریاضی وفیزیک.
-سخته؟
-درسی روکه بخونی،سخت نمیشه.
دستش رابه طرفم دراز کردوگفت:
-میشه کتابت روببینم.
به طرفش رفتم وکتاب رابه دستش دادم.آن راورق زد وگفت:
-به نظرنمیاد، سخت باشه.
-سخت نیست.
صدای مادر مارا ازعالم مباحثه ومطالعه بیرون کشید وهردو وارد پذیرایی شدیم؛ناگهان متوجه نگاهای سرزنش آمیزمادرشدم وبه سمت آشپزخانه به راه افتادم.گویا سام نیز متوجه نگاه های آنهاشده بود وباصدایی رساگفت:
-شب بخیر
مادر نیز درجوابش گفت:
-شب بخیرسام.
نمیدانم چرامادر از روابط زیاد من وسام احساس رضایت نداشت،شایدزیادمثل قدیمی هافکرمیکردوشایدچون درخانه ای مذهبی بزرگ شده بود، ولی پدرم این طور رفتارنمیکرد.
سکوت سردی فضای خانه راپرکرده بود.
چشمانم راگشودم وازپنجره به ستاره هایی که ازآن دور،دورهادرآسمان لایتناهی می درخشدند؛نگاه کردم.احساس میکردم آن هاهم متوجه احساس من به سام شده بودند...واین حس رامیشناختند اماآن راقبول نداشتندومعتقدبوند عشق یک طرفه مساوی است بامرگ.
امامن هنوزبی تاب بودم واحساس خوبی داشتم ودوست داشتم دیگران به خصوص سام نیز احساس ام رادرک کند.ومن به انتظارنشستم تاروزی که سام بازبان خودش برای ابراز علاقه به من پاپیش بگذارد.
دیدگاه ها (۶)

زمان به سرعت بادمی گذشت ومن همچنان غرق دررویای خود بودم که ب...

پس از خوردن عصرانه،ازخانه بیرون زدیم.خیابان هاشلوغ ترازمعمول...

از صداے سخن عشـق ندیدم خوش تریادگاری کہ دراین گنبددواربماند....

یه رومان میشناسم که خیلی زیباست مال خودم نیست اماقشنگه اگه م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط