درخواستی
#درخواستی
#تکپارتی
وقتی عضو نهمی و با اون صمیمی تری و......
ا/ت قرار بود بره به دیدن دوست بچگیش که باهم بشدت صمیمی بودن و وقتی همدیگه رو ملاقات کردن اون به ا/ت گفته بود به دلایلی دیگه نمیخواد دوستیش رو با ا/ت ادامه بده......
ا/ت با چشمای قرمز و دماغ گرفته برگشت خونه از همون دور معلوم بود حالش خرابه
هان با دیدنش سریع بلند شد و رفت سمت ا/ت
_ا/ت! چی شده؟ چرا اینجوریای؟
ا/ت وسط هقهق کنان شروع کرد به صحبت کردن
×د....دوست بچگیم....گفت دیگه نمیخواد باهام دوست باشه....م...من واقعا نمیدونم چی کار کردم که اینجوری شد....(گریه اش اوج گرفت
هان یه لحظه فقط نگاهش کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگه کشیدش توی یه بغل دوستانه و حمایتی بغلی محکم ولی آروم
ا/ت میلرزید...هان با صدای آرومش گفت:
_ببین....بعضیا یهویی عوض میشن و این تقصیر تو نیست، اصلاً...تو دختر مهربون و خوبی هستی اگه اون این ویژگی هاتو فهمیده بود هیچوقت ولت نمیکرد پس مشکل از اونه نه تو
ات آه کشید و هقهقش کمتر شد
هان ادامه داد:
_من خودم هواتو دارم هر چی شد، من هستم نمیذارم تنها بمونی هر وقت حالت بد شد، فقط بیا پیش خودم، باشه؟
ات سرشو تکون داد و یه کم آرومتر شد
_خوبه....کمکم بهتر میشی و من همیشه کنارت میمونم....
ا/ت بعد از چند دقیقه که آرومتر شد، از بغل هان جدا شد و با گوشهی آستینش اشکاشو پاک کرد
_میخوای بریم یکم قدم بزنیم؟ هوای تازه حالت رو بهتر میکنه
×نه حوصله ندارم...
هان شونه بالا انداخت
_باشه، قدم نمیزنیم میخوای فقط بشینیم؟ یا میخوای غر بزنی؟ هرچی میخوای بگو
همین جمله باعث شد یه لبخند کمرنگ روی لب ا/ت بیاد
×غر بزنم؟ چی بگم مثلا؟
_همون چیزی که تو دلت مونده هرچی اعصابتو ریخته بهم، بریز بیرون...من که به غرغر هات عادت کردم و قرار نیست فرار کنم
ا/ت یه نفس عمیق کشید و شروع کرد از چیزایی که تو دلش گیر کرده بودن گفتن؛ از اینکه فکر میکرد رابطهشون محکمتر از این حرفاست، از اینکه چقدر براش ارزش قائل بود و توقع نداشت یهویی ولش کنه
هان با دقت گوش میداد، بدون اینکه وسط حرفش بپره. آخر سر گفت:
_ببین....وقتی یکی بدون دلیل میره، یعنی ظرفیتش اندازهٔ موندن کنار تو نبوده این بد نیست، فقط نشون میده جای آدمای بهتر توی زندگیت باز شده
ا/ت چند لحظه فکر کرد و بعد آروم گفت:
×ولی حس خیلی بدیه...
هان سرشو تکون داد:
_خب معلومه که حس بدیه منم اگه جای تو بودم درد میکشیدم ولی تو تنها نیستی. وقتی حالت بده، من هستم وقتی شاد باشی هم هستم رفیق بودیم، رفیق هم میمونیم مگه نه؟
ا/ت همونطور که به زمین نگاه میکرد گفت:
_مرسی هان....واقعا مرسی که کنارم هستی
هان لبخند زد و با آرنج آروم زد به بازوی ات
_تو فقط یه کم وقت لازم داری از این چیزا رد میشی و هر وقت لازم داشتی حرف بزنی، یا حتی فقط بشینی هیچی نگی من پایهاتم
ا/ت با لبخندی بزرگ موهای هان رو بهم ریخت
×هروقت فاز نصیحت برمیداری کیوت تر میشی
END
#تکپارتی
وقتی عضو نهمی و با اون صمیمی تری و......
ا/ت قرار بود بره به دیدن دوست بچگیش که باهم بشدت صمیمی بودن و وقتی همدیگه رو ملاقات کردن اون به ا/ت گفته بود به دلایلی دیگه نمیخواد دوستیش رو با ا/ت ادامه بده......
ا/ت با چشمای قرمز و دماغ گرفته برگشت خونه از همون دور معلوم بود حالش خرابه
هان با دیدنش سریع بلند شد و رفت سمت ا/ت
_ا/ت! چی شده؟ چرا اینجوریای؟
ا/ت وسط هقهق کنان شروع کرد به صحبت کردن
×د....دوست بچگیم....گفت دیگه نمیخواد باهام دوست باشه....م...من واقعا نمیدونم چی کار کردم که اینجوری شد....(گریه اش اوج گرفت
هان یه لحظه فقط نگاهش کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگه کشیدش توی یه بغل دوستانه و حمایتی بغلی محکم ولی آروم
ا/ت میلرزید...هان با صدای آرومش گفت:
_ببین....بعضیا یهویی عوض میشن و این تقصیر تو نیست، اصلاً...تو دختر مهربون و خوبی هستی اگه اون این ویژگی هاتو فهمیده بود هیچوقت ولت نمیکرد پس مشکل از اونه نه تو
ات آه کشید و هقهقش کمتر شد
هان ادامه داد:
_من خودم هواتو دارم هر چی شد، من هستم نمیذارم تنها بمونی هر وقت حالت بد شد، فقط بیا پیش خودم، باشه؟
ات سرشو تکون داد و یه کم آرومتر شد
_خوبه....کمکم بهتر میشی و من همیشه کنارت میمونم....
ا/ت بعد از چند دقیقه که آرومتر شد، از بغل هان جدا شد و با گوشهی آستینش اشکاشو پاک کرد
_میخوای بریم یکم قدم بزنیم؟ هوای تازه حالت رو بهتر میکنه
×نه حوصله ندارم...
هان شونه بالا انداخت
_باشه، قدم نمیزنیم میخوای فقط بشینیم؟ یا میخوای غر بزنی؟ هرچی میخوای بگو
همین جمله باعث شد یه لبخند کمرنگ روی لب ا/ت بیاد
×غر بزنم؟ چی بگم مثلا؟
_همون چیزی که تو دلت مونده هرچی اعصابتو ریخته بهم، بریز بیرون...من که به غرغر هات عادت کردم و قرار نیست فرار کنم
ا/ت یه نفس عمیق کشید و شروع کرد از چیزایی که تو دلش گیر کرده بودن گفتن؛ از اینکه فکر میکرد رابطهشون محکمتر از این حرفاست، از اینکه چقدر براش ارزش قائل بود و توقع نداشت یهویی ولش کنه
هان با دقت گوش میداد، بدون اینکه وسط حرفش بپره. آخر سر گفت:
_ببین....وقتی یکی بدون دلیل میره، یعنی ظرفیتش اندازهٔ موندن کنار تو نبوده این بد نیست، فقط نشون میده جای آدمای بهتر توی زندگیت باز شده
ا/ت چند لحظه فکر کرد و بعد آروم گفت:
×ولی حس خیلی بدیه...
هان سرشو تکون داد:
_خب معلومه که حس بدیه منم اگه جای تو بودم درد میکشیدم ولی تو تنها نیستی. وقتی حالت بده، من هستم وقتی شاد باشی هم هستم رفیق بودیم، رفیق هم میمونیم مگه نه؟
ا/ت همونطور که به زمین نگاه میکرد گفت:
_مرسی هان....واقعا مرسی که کنارم هستی
هان لبخند زد و با آرنج آروم زد به بازوی ات
_تو فقط یه کم وقت لازم داری از این چیزا رد میشی و هر وقت لازم داشتی حرف بزنی، یا حتی فقط بشینی هیچی نگی من پایهاتم
ا/ت با لبخندی بزرگ موهای هان رو بهم ریخت
×هروقت فاز نصیحت برمیداری کیوت تر میشی
END
- ۳۳۱
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط