سالهاست که پنجرهی اتاقم را قفل و بند زدهام

سالهاست که پنجره‌ی اتاقم را‌ قفل و بند زده‌ام‌
که مبادا عطر رهگذری که از پای این پنجره‌ می‌گذرد
به اتاقم سرک بکشد و بپیچد توی سرم و دیوانه‌ام کند.
که مبادا آن عطر، عطری آشنا باشد و باز دست و دلم بلرزد
و از خود غافل شوم و ندانم چه‌ام شده.
که مبادا دوباره در جهانم هیاهو شود، جوان شوم
و دوباره هوای دلبری کردن به سرم بزند.
امروز اما دلم جور دیگری آشوب است؛
پرنده‌ای از سر صبح مدام به پنجره نوک می‌زند، انگار به سرم. با خود می‌گویم این‌ها نشانه‌ است، باید بلند شوم.
پس بلند شدم و ماتیک سرخ‌رنگم را زدم،
دامن کوتاه و گلدارم را تن کردم،
به انگشتانم لاک زرد رنگی نیز کشیدم و بالاخره خودم را راضی کردم که‌ قفل و بندها را از سر راه بردارم.
و سپس چهارزانو نشستم در مقابل تنها معبود این روزهایم، پنجره. گویی بنده‌ی درمانده‌ای باشم در انتظار گشایشی معجزه‌آسا. و حال خدا خدا می‌کنم که  پسرک بازیگوشِ کوچه، هوای شکستن شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق به سرش بزند...

#𝑺𝒆𝒕𝒂𝒓𝒆𝒉
دیدگاه ها (۰)

چیزے عزیزتر زِ تمامـ دلمـ نبود...اے پاره ے دلمـ ... !ڪه بریز...

من قصه فراق تو را خاک کردم ، حاصل چه شد؟جوانه زدی بیشتر شدی ...

محبوبِ من!‏فصل‌ها از هر گوشه‌ای می‌آیند‏اما پاییز،تنها از سو...

باران، دست ابر را رها کردبرگ، آغوشِ درخت راتو، مرا... و اینگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط