چپتر خیانت
چپتر ۳ _ خیانت
سکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین که انگار هوا هم جرئت تکان خوردن نداشت. فقط صدای نفس های آرام نوزاد که تاریکی را نرم می کرد. لیندا، با چشم هایی خسته اما عاشق، روی صورت کوچکش خم شده بود.
در دلش زمزمه می کرد:
«شاید با وجود تو همه چیز درست بشه... شاید دنیل می فهمه که ما یه خونواده ایم.»
اما چند روز بیشتر طول نکشید که امیدهایش ترک خورد. نگاه های دنیل سرد شد. دیگر نه لبخندی، نه حرفی، نه آن نزدیکی ساختگی. فقط فاصله... فاصله ای که هرروز بیشتر می شد.
یک شب،خستگی مثل پتویی سنگین روی لیندا افتاده بود. خواب بش برده بود، با نوزادی که کنار او آرام گرفته بود.
نصفه شب صدای خش خش ظریفی آمد... صدای بسته شدن در.
چشم هایش ناگهان باز شد.
قلبش چنان محکم می زد که انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
_«بچه؟...»
دستش را در تاریکی جلو لرد. پتو سرد بود. خالی بود.
نفسش برید.
دوان دوان به سمت در دوید. سایه دنیل را دید؛ قامتش در راهرو، و نوزاد در آغوشش.
_«دنیل! صبر کن! داری چیکار می کنی؟!»
صدایش ترک برداشت.
دنیل حتی سرش را برنگرداند. فقط گفت:
_«این تنها راهه.»
و قدم هایش در تاریکی فرو رفت.
همان جا، لیندا روی زمین افتاد. انگار تمام استخوان هایش خرد شده بود.
فریادش از ته جان بلند شد:
_«دنیل!»
اما هیچ کس نشنید. هیچ کس اهمیت نداد.
صبح که شد، دیگر چیزی برای پنهان کاری نمانده بود. همه چیز فهمیده شد. نگاه ها تبدیل به جیغ شدند؛ زمزمه ها مثل پتک روی مغزش فرود آمدند.
«چطور تونستی؟!»
«آبروی یتیم خونه رو بردی!»
«بچه چی شد؟!»
لیندا تنها ماند.
نه کودکی داشت، نه دنیل، نه باور کسی را.
همان جا، میان تمام آن نگاه های سنگین، چیزی درونش شکست... و درست همان جا چیزی دیگر درونش زاده شد:
شعله ای خاموش نشدنی.
با دندان های قفل شده گفت:
«من این تحقیر رو فراموش نمی کنم. یه روز... کاری می کنم حتی سایه تو هم از اسم من بترسه.»
و از همان لحظه، سرنوشتش دیگر دختر ساده یتیم خانه نبود؛
او داشت تبدیل می شد به کسی که هیچ کس انتظارش را نداشت.
ادامه دارد...
سکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین که انگار هوا هم جرئت تکان خوردن نداشت. فقط صدای نفس های آرام نوزاد که تاریکی را نرم می کرد. لیندا، با چشم هایی خسته اما عاشق، روی صورت کوچکش خم شده بود.
در دلش زمزمه می کرد:
«شاید با وجود تو همه چیز درست بشه... شاید دنیل می فهمه که ما یه خونواده ایم.»
اما چند روز بیشتر طول نکشید که امیدهایش ترک خورد. نگاه های دنیل سرد شد. دیگر نه لبخندی، نه حرفی، نه آن نزدیکی ساختگی. فقط فاصله... فاصله ای که هرروز بیشتر می شد.
یک شب،خستگی مثل پتویی سنگین روی لیندا افتاده بود. خواب بش برده بود، با نوزادی که کنار او آرام گرفته بود.
نصفه شب صدای خش خش ظریفی آمد... صدای بسته شدن در.
چشم هایش ناگهان باز شد.
قلبش چنان محکم می زد که انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
_«بچه؟...»
دستش را در تاریکی جلو لرد. پتو سرد بود. خالی بود.
نفسش برید.
دوان دوان به سمت در دوید. سایه دنیل را دید؛ قامتش در راهرو، و نوزاد در آغوشش.
_«دنیل! صبر کن! داری چیکار می کنی؟!»
صدایش ترک برداشت.
دنیل حتی سرش را برنگرداند. فقط گفت:
_«این تنها راهه.»
و قدم هایش در تاریکی فرو رفت.
همان جا، لیندا روی زمین افتاد. انگار تمام استخوان هایش خرد شده بود.
فریادش از ته جان بلند شد:
_«دنیل!»
اما هیچ کس نشنید. هیچ کس اهمیت نداد.
صبح که شد، دیگر چیزی برای پنهان کاری نمانده بود. همه چیز فهمیده شد. نگاه ها تبدیل به جیغ شدند؛ زمزمه ها مثل پتک روی مغزش فرود آمدند.
«چطور تونستی؟!»
«آبروی یتیم خونه رو بردی!»
«بچه چی شد؟!»
لیندا تنها ماند.
نه کودکی داشت، نه دنیل، نه باور کسی را.
همان جا، میان تمام آن نگاه های سنگین، چیزی درونش شکست... و درست همان جا چیزی دیگر درونش زاده شد:
شعله ای خاموش نشدنی.
با دندان های قفل شده گفت:
«من این تحقیر رو فراموش نمی کنم. یه روز... کاری می کنم حتی سایه تو هم از اسم من بترسه.»
و از همان لحظه، سرنوشتش دیگر دختر ساده یتیم خانه نبود؛
او داشت تبدیل می شد به کسی که هیچ کس انتظارش را نداشت.
ادامه دارد...
- ۵.۹k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط