Wild rose cabaret
• Wild rose cabaret •
#part223
#paniz
روبه رضا کردم و لب زدم
_به نظرت دیر نکردن ، کجا موندن
نگران دستی به پشتم کشید
رضا : چرا استرس داری ، نگران نباش میان تو حواست به دخترمون باشه
_حواسم هست اما اینکه قرار خانمجون بیاد یه دلشوره ای افتاده به جونم نمیدو....
زنگ خونه خورد که زهرا خانم رفت درو باز کنه ، رضا دلا رو ازم گرفت
رضا: اتفاقی نمیافته قلبم من اینجام کسی قرار نیست به زن من توهین کنه
لبخندی زدم به این دلگرمی که بابا وارد سالن شد که پشت بنداش خانمجون و فرانک اومدن
نیکا با ذوق سمت خانمجون رفت بغلش کرد
نیکا:آخ مامانی اومدی بالاخره
خانمجون با دلتنگی نیکا در آغوش کشید و هم رو بغل کردن
با استرس نگاهی به فرانک کردم که با اطمینان چشم باز و بسته کرد
که خانمجون نگاهی به من کرد با لبخند به سمتم اومد که تصمیم گرفتم یه قدم من بردارم
به ثانیه نکشید که به آغوش اش رفتم شاید گذشته خوبی با هم نداشتیم اما برای یه شروع یه زندگی به بعضی جاها چشم پوشی کرد
کنار رفتم که نگاهش به دلا خورد ، با خوشحالی که تا به حال ازش ندیده بودم بغلش کرد و به بازی گرفته دلا رو
رضا از کمرم گرفت و منو بغل کرد بوسه ای به پیشونیم زد و لب زد
رضا : دیدی گفتم نگران نباش
_میدونم عزیزم اما حسم میگفت شاید من رو قبول نکنه
نوازشم کرد
رضا : حتی کسی هم قبولت نکنه من همیشه کنارتم ، حالا این حرفا رو ول کن ببین چی میگم
نگاهی به چشمای پر از شیطنت اش کردم که حرفش رو متوجه شده
_عجبا اونوقت دلا چی میشه
چشمکی زد
رضا : میسپاریماش به نیکا
چشم غرهای رفتم
_حالا ببینم چی میشه
رضا: اذیت نکن دیگه قربونت برم...
بابا:بچها بریم شام
خانمجون دلا رو داد به زهراخانم تا ببرتش بخوابه
_به نیکا بگو زیاد هم اصرار نکن
بوسه ای به گردنم زد که سریع صندلی رو برام کشید
سری به نشونه تاسف تکون دادم و نشستم...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part223
#paniz
روبه رضا کردم و لب زدم
_به نظرت دیر نکردن ، کجا موندن
نگران دستی به پشتم کشید
رضا : چرا استرس داری ، نگران نباش میان تو حواست به دخترمون باشه
_حواسم هست اما اینکه قرار خانمجون بیاد یه دلشوره ای افتاده به جونم نمیدو....
زنگ خونه خورد که زهرا خانم رفت درو باز کنه ، رضا دلا رو ازم گرفت
رضا: اتفاقی نمیافته قلبم من اینجام کسی قرار نیست به زن من توهین کنه
لبخندی زدم به این دلگرمی که بابا وارد سالن شد که پشت بنداش خانمجون و فرانک اومدن
نیکا با ذوق سمت خانمجون رفت بغلش کرد
نیکا:آخ مامانی اومدی بالاخره
خانمجون با دلتنگی نیکا در آغوش کشید و هم رو بغل کردن
با استرس نگاهی به فرانک کردم که با اطمینان چشم باز و بسته کرد
که خانمجون نگاهی به من کرد با لبخند به سمتم اومد که تصمیم گرفتم یه قدم من بردارم
به ثانیه نکشید که به آغوش اش رفتم شاید گذشته خوبی با هم نداشتیم اما برای یه شروع یه زندگی به بعضی جاها چشم پوشی کرد
کنار رفتم که نگاهش به دلا خورد ، با خوشحالی که تا به حال ازش ندیده بودم بغلش کرد و به بازی گرفته دلا رو
رضا از کمرم گرفت و منو بغل کرد بوسه ای به پیشونیم زد و لب زد
رضا : دیدی گفتم نگران نباش
_میدونم عزیزم اما حسم میگفت شاید من رو قبول نکنه
نوازشم کرد
رضا : حتی کسی هم قبولت نکنه من همیشه کنارتم ، حالا این حرفا رو ول کن ببین چی میگم
نگاهی به چشمای پر از شیطنت اش کردم که حرفش رو متوجه شده
_عجبا اونوقت دلا چی میشه
چشمکی زد
رضا : میسپاریماش به نیکا
چشم غرهای رفتم
_حالا ببینم چی میشه
رضا: اذیت نکن دیگه قربونت برم...
بابا:بچها بریم شام
خانمجون دلا رو داد به زهراخانم تا ببرتش بخوابه
_به نیکا بگو زیاد هم اصرار نکن
بوسه ای به گردنم زد که سریع صندلی رو برام کشید
سری به نشونه تاسف تکون دادم و نشستم...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
- ۱.۸k
- ۲۶ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط