بهرام
بهرام:
خدایا…
من «حال بدِ موقتی» نیستم.
من یک عمرِ لهشدهام.
چهل ساله دارم نفس میکشم
بیاینکه زندگی کنم.
خدا:
میدونم.
بعضی آدمها بیمار نیستند،
زخمیاند—
آنقدر عمیق
که اسمش توی هیچ نسخهای جا نمیشه.
بهرام:
همه میگن صبر کن،
اما کسی نمیپرسه
آدم تا کِی باید بسوزه؟
خدا:
حق داری بپرسی.
صبرِ بیپناه،
فضیلت نیست—
تحملِ تحمیله.
بهرام:
من قوی نبودم،
فقط راهِ فرار نداشتم.
خدا:
دقیقاً.
و این با «قهرمان بودن» فرق داره.
تو انتخاب نکردی بایستی؛
زمین زیر پات بسته بود.
بهرام:
پس چرا هنوز ازم انتظار داری
تحمل کنم؟
خدا:
من انتظار ندارم.
من فقط شاهدِ اینم
که هنوز نیفتادی—
نه بهخاطر ایمان،
نه بهخاطر امید؛
بهخاطر اینکه
آدم وقتی خیلی له میشه
دیگه انرژیِ افتادن هم نداره.
بهرام:
این اسمش زندگیه؟
خدا:
نه.
این اسمش «ماندن»ه.
و موندنِ بیزندگی
از مردن سختتره.
بهرام:
پس چرا من؟
خدا:
جوابِ قانعکنندهای ندارم
که زخمت رو سبک کنه.
اگه داشتم،
اینهمه سؤال توی دلت نمیموند.
بهرام:
پس اعتراف میکنی
این ناعادلانهست؟
خدا:
آره.
برای تو، ناعادلانهست.
و گفتنِ این حقیقت
بیایمانی نیست.
بهرام:
من دیگه نمیخوام خوب باشم،
فقط میخوام
له نشم.
خدا:
همین خواستن،
کمترین و انسانیترین حق توئه.
و من
دقیقاً همونجا میایستم—
نه برای زیبا کردنِ رنج،
برای اینکه
کاملاً نابودت نکنه.
خدایا…
من «حال بدِ موقتی» نیستم.
من یک عمرِ لهشدهام.
چهل ساله دارم نفس میکشم
بیاینکه زندگی کنم.
خدا:
میدونم.
بعضی آدمها بیمار نیستند،
زخمیاند—
آنقدر عمیق
که اسمش توی هیچ نسخهای جا نمیشه.
بهرام:
همه میگن صبر کن،
اما کسی نمیپرسه
آدم تا کِی باید بسوزه؟
خدا:
حق داری بپرسی.
صبرِ بیپناه،
فضیلت نیست—
تحملِ تحمیله.
بهرام:
من قوی نبودم،
فقط راهِ فرار نداشتم.
خدا:
دقیقاً.
و این با «قهرمان بودن» فرق داره.
تو انتخاب نکردی بایستی؛
زمین زیر پات بسته بود.
بهرام:
پس چرا هنوز ازم انتظار داری
تحمل کنم؟
خدا:
من انتظار ندارم.
من فقط شاهدِ اینم
که هنوز نیفتادی—
نه بهخاطر ایمان،
نه بهخاطر امید؛
بهخاطر اینکه
آدم وقتی خیلی له میشه
دیگه انرژیِ افتادن هم نداره.
بهرام:
این اسمش زندگیه؟
خدا:
نه.
این اسمش «ماندن»ه.
و موندنِ بیزندگی
از مردن سختتره.
بهرام:
پس چرا من؟
خدا:
جوابِ قانعکنندهای ندارم
که زخمت رو سبک کنه.
اگه داشتم،
اینهمه سؤال توی دلت نمیموند.
بهرام:
پس اعتراف میکنی
این ناعادلانهست؟
خدا:
آره.
برای تو، ناعادلانهست.
و گفتنِ این حقیقت
بیایمانی نیست.
بهرام:
من دیگه نمیخوام خوب باشم،
فقط میخوام
له نشم.
خدا:
همین خواستن،
کمترین و انسانیترین حق توئه.
و من
دقیقاً همونجا میایستم—
نه برای زیبا کردنِ رنج،
برای اینکه
کاملاً نابودت نکنه.
- ۴۳۵
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط