قسمت دهم رمان از دیار حبیب

من خودم بـا تو همراه میشوم و بـا هم، جانمان را فـداي معشوق میکنیم. اما نه! انگار دارد می‌آیـد؛ آن قامت بلند و خمیده، آن کمان اسـتوار دارد می‌آید؛ باگیسوان رهاشده‌اش در باد. چرا گیسوان سپید خود را سیاه کرده است؟چرا خود را به جوانی زده است؟ انگار میخواهد به دشمن معشوق بگوید من هنوز جوانم، من همان جنگجوي بی‌بدیل سـپاه علی‌بن‌ابی‌طالبم. من به همان صلابت که در سپاه پدر حقیقت شمشیر میزدم اکنون در رکاب حقیقت پسر شمشیر
میزنم. انگار میخواهـد به دشـمن معشوق بگوید که من همان حبیب‌بن‌مظاهر سـی‌وچند ساله‌ام و این چند سال پس از علی تا کنون، زنـدگی نکرده‌ام که عمر افزوده باشم. من جوانم هنوز و آماده جنگ.
بیا! بیا حبیب و برو اما نه تنها. به خـدا اگر بگذارم که بی من به یاري فرزند رسول‌الله بروي؟ آنجا درسـپاه حسـین، برده و آزاد فرقی نمیکند، در چشم حسـین غلام و آقا یکی است که
همه بنـده و برده اوینـد. او مرا نیز شایـد نیاز داشـته باشد و من، بیشتر نیازمند اویم. مرا هم با خود ببر حبیب! این اولین باري است که غلامی به آقاي خود فرمان میدهـد، اما تو در رکاب حسـین، بیش از بنده نیستی و ما هر دو بنده حسـینیم. مرا هم با خود ببر حبیب!

اینجا کجاست که حسین(علیه السلام) دستور توقف داده است؟!
دیدگاه ها (۱)

قسمت یازدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت دوازدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت نهم رمان از دیار حبیب

قسمت هشتم رمان از دیار حبیب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط