Between ashes and light

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۹



صدای فریادی بلند شد.
«باکوگو!»

شیگاراکی و همراهانش از دل دود ظاهر شدند. رشته‌های دست‌های خاکستری شکل، مثل مار دور بدن میدوریا پیچیدند.
قبل از آن‌که باکوگو بتواند واکنشی نشان دهد، میدوریا را بالا کشیدند و در تاریکی ناپدید شدند.

باکوگو روی زانو افتاد.
فریادش در میان دود گم شد.
«نه! لعنتی نه! ایزوکو!»


سه شب گذشت.
هیچ‌کس نمی‌دانست میدوریا کجاست.

در تاریکی یک سلول سرد، میدوریا به دیوار زنجیر شده بود. پوستش زخمی، نفس‌هایش سنگین، اما چشمانش هنوز می‌درخشیدند.
شیگاراکی هر روز به او می‌گفت:
«تو نماد امیدی، ایزوکو... پس اگه تو بشکنی، امید هم می‌شکنه.»

اما امید چیزی نبود که به این راحتی بشکنه.
درونش، جایی میان درد و بی‌هوشی، نوری شروع به رشد کرد.
همان قدرت قدیمی، اما متفاوت.


حمایتا کمه هااااااا
دیدگاه ها (۲۷)

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۰شبی از شب‌ها،...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۸میدوریا برای لح...

من عاشق بکرومزم 🥹🎀🎀🎀🎀

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۵دستش روی سینه‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط