پارت

#پارت67:

ارمیا گنگ نگاهم کرد و گفت:
- دقیق توضیح بده ببینم!
تمام اتفاقات امروز صبح رو که دیده بودم رو برا‌ش تعریف کردم.
-ای عوضی رذل!
بعد انگشت اشارشو سمتم گرفت و گفت:
- ببین الینا! درسی که با این پست فطرت داری رو نگیر فهمیدی!

با مظلومیت نگاش کردم و گفتم:
- اخه داداشی این مهم ترین درسمه! تازه نزدیک امتحاناتمون هم هست.
با کلافگی دستشو تو موهاش کرد وگفت:
- پس هرچقدر می تونی ازش دوری کن.

انگارکه چیزی یادش اومده بود به سمتم برگشت و با صدای آروم تری گفت:
- راستی پیش سپهر رفته بودم. می گفت که ماموریت به عقب افتاده!
- واقعا! چرا؟!
- آره. چراش رو دیگه نمی دونم! یه خبر خوبه دیگه هم دارم.
- چیه ؟ زود تند سریع بگو!

با اعتماد به نفس گفت:
-بابا قبول کرد تو باندشون باشم و این یعنی یه موفقیت!
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- با اراده و خواسته ی خودش تو باتلاقی که به وجود اورده، فرو می ره! فقط کمی زمان لازمه‌.

با دیدن حال گرفتنش دستش رو گرفتم و گفتم:
- بیخیال اینا! بیا بریم ناهار بخوریم.
- باشه.
در اتاق رو باز کرد منتظر شد من از اتاق بیرون برم بعد از رفتن من اونم پشت سرم اومد و در رو بست.
از پله ها پایین ، و به سمت آشپزخونمون رفتیم‌.

بعد از ناهار خوردن و جمع کردن سفره به همراه فاطمه خانم، هر کدوم دوباره به اتاقش برگشت.
روی تختم دراز کشیده بودم. خسته ام بود ولی خوابم‌ نمی برد. نگاهم به بوم نقاشیم افتاد . یهو یه فکری به سرم زد. از روی تختم پریدم و وسایلم رو آماده کردم. چهره ی جذابش رو تو ذهنم مجسم کردم‌.
دیدگاه ها (۱)

#پارت68:موهای قهوه ای خوش حالتش، صورت استخونی سفیدش، چشم های...

#پارت69:- الینا؟!با صدای ارمیا از مبل پریدم و خوش حال تو بغل...

#پارت66:- چته بابا؟! روی تخت مثل بچه با ادبا نشستم و با اخم ...

#پارت65:در رو کامل باز کردم کلید چراغ که کنار در بود رو زدم....

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط