درخواستی... خیلی دوستش داریم و اون به محبت عادت نداره
دستش رو گذاشت رو قلبش. همیشه این کار رو میکرد، به یه بهونه، یه چیزی میگفت، یا به یه چیزی فکر میکرد که یکم فاصله بگیره. جیسونگ همیشه اینطوری بود، معمولاً اونقدر جدی که حتی فکرش هم به شوخیهای ساده نمیرسید.
منم... من دقیقاً برعکسش بودم. هیچ چیزی نمیتونست جلوی من رو بگیره وقتی میخواستم کنار جیسونگ باشم. به نظرم حتی بیدلیل هم میخواستم بیشتر توجهش رو جلب کنم. حالا که فکر میکنم، شاید یه جورایی داشتم بیش از حد بهش وابسته میشدم.
هی، جیسونگ! چرا انقدر ساکتی؟ این رو با یه لبخند پرسیدم.
اون با یه نگاه آروم به من نگاه کرد و گفت: چرا پرسیدی؟
گفتم: فقط... گفتم شاید یه روزی مثل من بتونی بیدلیل، یه کم بیشتر به من توجه کنی.
چشماش یه لحظه کمرنگ شد، انگار میخواست چیزی بگه، اما سکوت کرد. برای اولین بار بعد از مدتها، دیدم که صورتش کمی قرمز شد.
اینجوری که تو میگی نیست، اما... صدای نرمش آرام بود، مثل همیشه، اما حالا یه چیز متفاوت توی حرفهاش بود. (من... من هم دوست دارم. شاید بیشتر از اون چیزی که نشون میدم.)
دستش رو روی دستم گذاشت و یه لبخند کوچیک زد. این لبخند، برای من، معنی خیلی بیشتری از هر چیزی داشت. شاید هم همین یه جمله کافی بود که بفهمم، با تمام اختلافها، با تمام فاصلههایی که همیشه به خاطر ویژگیهای خودمون ایجاد میشد، هنوز هم جیسونگ همونقدر به من اهمیت میده که من بهش میدم.
(باشه، شاید هم حق با تو باشه. بیشتر از این بهت توجه میکنم، قول میدم.)
لبخند زدم، نگاهش کردم و به یاد آوردم که بعضی وقتا همون سکوتها و همون نگاههای ساده از هر کلمهای بیشتر به دل مینشیند.
منم... من دقیقاً برعکسش بودم. هیچ چیزی نمیتونست جلوی من رو بگیره وقتی میخواستم کنار جیسونگ باشم. به نظرم حتی بیدلیل هم میخواستم بیشتر توجهش رو جلب کنم. حالا که فکر میکنم، شاید یه جورایی داشتم بیش از حد بهش وابسته میشدم.
هی، جیسونگ! چرا انقدر ساکتی؟ این رو با یه لبخند پرسیدم.
اون با یه نگاه آروم به من نگاه کرد و گفت: چرا پرسیدی؟
گفتم: فقط... گفتم شاید یه روزی مثل من بتونی بیدلیل، یه کم بیشتر به من توجه کنی.
چشماش یه لحظه کمرنگ شد، انگار میخواست چیزی بگه، اما سکوت کرد. برای اولین بار بعد از مدتها، دیدم که صورتش کمی قرمز شد.
اینجوری که تو میگی نیست، اما... صدای نرمش آرام بود، مثل همیشه، اما حالا یه چیز متفاوت توی حرفهاش بود. (من... من هم دوست دارم. شاید بیشتر از اون چیزی که نشون میدم.)
دستش رو روی دستم گذاشت و یه لبخند کوچیک زد. این لبخند، برای من، معنی خیلی بیشتری از هر چیزی داشت. شاید هم همین یه جمله کافی بود که بفهمم، با تمام اختلافها، با تمام فاصلههایی که همیشه به خاطر ویژگیهای خودمون ایجاد میشد، هنوز هم جیسونگ همونقدر به من اهمیت میده که من بهش میدم.
(باشه، شاید هم حق با تو باشه. بیشتر از این بهت توجه میکنم، قول میدم.)
لبخند زدم، نگاهش کردم و به یاد آوردم که بعضی وقتا همون سکوتها و همون نگاههای ساده از هر کلمهای بیشتر به دل مینشیند.
- ۱۷۲
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط