پارت
پارت ۲۰
سکوت قصر، سنگینتر از همیشه بود. من مثل یک شبح، در گوشه و کنار قصر سرگردان بودم. لینا با دیدن من، هر روز خشمگینتر میشد. به نظر میرسید از اینکه من هنوز در قصر هستم، عذاب میکشه.
یک روز، وقتی در راهرو در حال تمیز کردن زمین بودم، لینا با عصبانیت به سمت من اومد.
– تو هنوز اینجا هستی؟ فکر کردم از اینجا فرار کردی.
– من… من جایی برای رفتن ندارم.
– تو باید میرفتی. تو حق نداری اینجا باشی.
– من فقط دارم وظیفهام رو انجام میدم.
– وظیفه؟ تو یه هرزهای! یه دختر بیهویت که سعی داره با نزدیک شدن به پادشاه، به یه زندگی بهتر برسه.
– این حرفها رو پس بگیر!
– چرا باید پس بگیرم؟ تو خودت خواستی اینطوری بشی. تو خودت به سمت جونگکوک رفتی.
– اون… اون مست بود. من… من هیچ تقصیری نداشتم.
لینا خندهای شیطانی سر داد.
– مهم نیست. مهم اینه که تو با پادشاه رابطه داشتی. و این یه ننگ برای من و خونوادهامه.
ناگهان، لینا با مشتی محکم به صورتم کوبید. از درد، روی زمین افتادم.
– تو لیاقت این رو داری. تو لیاقت هیچ چیز بهتری رو نداری.
لینا دوباره به سمتم حمله کرد و شروع به کتک زدن من کرد. من سعی میکردم از خودم دفاع کنم، اما او قویتر از من بود.
صدای فریاد من، توجه یکی از خدمتکاران رو جلب کرد و او به سرعت به کمک من اومد. لینا با دیدن خدمتکار، دست از کتک زدن من کشید و با عصبانیت از آنجا دور شد.
خدمتکار به سرعت یک پزشک را فراخواند. وقتی پزشک من رو معاینه کرد، با تعجب گفت:
– شما باردار هستید.
قلبم از شنیدن این خبر، ایستاد. باردار؟ این یعنی چی؟
– ممکنه اشتباه شده باشه.
– غیرممکنه. شما حداقل هشت هفته باردار هستید.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. نمیدانستم چه کار کنم. بارداری من، یک فاجعه بود.
پزشک با نگرانی گفت:
– متاسفم، اما ممکنه حال شما خیلی بد بشه. باید مراقب خودتون باشید.
– من… من نمیتونم مراقب خودم باشم.
– تلاش کنید. به خاطر بچهتون.
بعد از معاینه، به من دارو داد و از قصر خارج شد.
خبر بارداری من، مثل آتشی در قصر گسترده شد. همه با تعجب و بدبینی به من نگاه میکردند. میدانستم که با توجه به اینکه همه فکر میکردند من در این یک سال با پادشاه رابطه نداشتهام، به من لقب "هرزه" رو خواهند داد.
مادر جونگکوک با عصبانیت به من گفت:
– تو یه ننگ برای این خانواده هستی. تو با یه مرد دیگه رابطه داشتی و حالا یه بچه به دنیا میاری.
– من… من بی گناهم.
– گناه تو اینه که یه دختر بیهویت و بیشرف هستی.
– من… من به جونگکوک اعتماد داشتم.
– اعتماد؟ تو از جونگکوک سوء استفاده کردی.
مادر جونگکوک با لحنی تهدیدآمیز ادامه داد:
– اگه این بچه زنده بمونه، من مطمئن میشم که زندگی تو جهنم میشه.
قلبم شکست. میدانستم که در یک گرداب وحشتناک گرفتار شدهام. دیگه هیچ امیدی به نجات نداشتم.
سکوت قصر، سنگینتر از همیشه بود. من مثل یک شبح، در گوشه و کنار قصر سرگردان بودم. لینا با دیدن من، هر روز خشمگینتر میشد. به نظر میرسید از اینکه من هنوز در قصر هستم، عذاب میکشه.
یک روز، وقتی در راهرو در حال تمیز کردن زمین بودم، لینا با عصبانیت به سمت من اومد.
– تو هنوز اینجا هستی؟ فکر کردم از اینجا فرار کردی.
– من… من جایی برای رفتن ندارم.
– تو باید میرفتی. تو حق نداری اینجا باشی.
– من فقط دارم وظیفهام رو انجام میدم.
– وظیفه؟ تو یه هرزهای! یه دختر بیهویت که سعی داره با نزدیک شدن به پادشاه، به یه زندگی بهتر برسه.
– این حرفها رو پس بگیر!
– چرا باید پس بگیرم؟ تو خودت خواستی اینطوری بشی. تو خودت به سمت جونگکوک رفتی.
– اون… اون مست بود. من… من هیچ تقصیری نداشتم.
لینا خندهای شیطانی سر داد.
– مهم نیست. مهم اینه که تو با پادشاه رابطه داشتی. و این یه ننگ برای من و خونوادهامه.
ناگهان، لینا با مشتی محکم به صورتم کوبید. از درد، روی زمین افتادم.
– تو لیاقت این رو داری. تو لیاقت هیچ چیز بهتری رو نداری.
لینا دوباره به سمتم حمله کرد و شروع به کتک زدن من کرد. من سعی میکردم از خودم دفاع کنم، اما او قویتر از من بود.
صدای فریاد من، توجه یکی از خدمتکاران رو جلب کرد و او به سرعت به کمک من اومد. لینا با دیدن خدمتکار، دست از کتک زدن من کشید و با عصبانیت از آنجا دور شد.
خدمتکار به سرعت یک پزشک را فراخواند. وقتی پزشک من رو معاینه کرد، با تعجب گفت:
– شما باردار هستید.
قلبم از شنیدن این خبر، ایستاد. باردار؟ این یعنی چی؟
– ممکنه اشتباه شده باشه.
– غیرممکنه. شما حداقل هشت هفته باردار هستید.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. نمیدانستم چه کار کنم. بارداری من، یک فاجعه بود.
پزشک با نگرانی گفت:
– متاسفم، اما ممکنه حال شما خیلی بد بشه. باید مراقب خودتون باشید.
– من… من نمیتونم مراقب خودم باشم.
– تلاش کنید. به خاطر بچهتون.
بعد از معاینه، به من دارو داد و از قصر خارج شد.
خبر بارداری من، مثل آتشی در قصر گسترده شد. همه با تعجب و بدبینی به من نگاه میکردند. میدانستم که با توجه به اینکه همه فکر میکردند من در این یک سال با پادشاه رابطه نداشتهام، به من لقب "هرزه" رو خواهند داد.
مادر جونگکوک با عصبانیت به من گفت:
– تو یه ننگ برای این خانواده هستی. تو با یه مرد دیگه رابطه داشتی و حالا یه بچه به دنیا میاری.
– من… من بی گناهم.
– گناه تو اینه که یه دختر بیهویت و بیشرف هستی.
– من… من به جونگکوک اعتماد داشتم.
– اعتماد؟ تو از جونگکوک سوء استفاده کردی.
مادر جونگکوک با لحنی تهدیدآمیز ادامه داد:
– اگه این بچه زنده بمونه، من مطمئن میشم که زندگی تو جهنم میشه.
قلبم شکست. میدانستم که در یک گرداب وحشتناک گرفتار شدهام. دیگه هیچ امیدی به نجات نداشتم.
- ۱۷۱
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط