یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام و سرد گفت : که در طالع شما ...

قلبم تپید باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من می رسد ؟ و یا ...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد
گفتم چه شد ؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشدهٔ تا ابد جدا ...

انگار که بی امان به سرم ضربه می زدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا ...؟

گفتم درست نیست از اول نگاه کن
فریاد زد بفهم ... رها کرده او تو را

دیدگاه ها (۳)

من آن گلبرگ مغرورم ***** که میمیرم ز بی آبی ...

وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی چرا باید لحظه...

بوی بغض میدهی بانو.......! نبینم اشکهایت را حرام کسانی کنی ک...

بوی بغض میدهی بانو.......! نبینم اشکهایت را حرام کسانی کنی ک...

به نام خدا...پارت ۴

صحنه,پارت یازدهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط