اسم رمز قسمت بیست و یکم
« اسم رمز 🔪 » قسمت بیست و یکم
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
روزها مثل سایههایی بیصدا از کنارم میگذشتن. تنهایی توی اون اتاق سفید هر روز عمیقتر میشد. دیگه حتی صدای قدمهای ترسناک سانزو یا خندههای بیرحمانه ران رو هم نمیشنیدم. فقط سکوت... سکوت و صدای نفسهام که به زور توی سینهم جا میگرفتن.
شکمم کمکم برآمده شد. وزنش رو هر روز بیشتر حس میکردم، ولی این باری نبود که بخوام با عشق یا امید تحمل کنم. فقط یه علامت بود، یه یادآور که من فقط یه وسیلهام.
یه شب، وقتی توی تاریکی اون تخت سرد دراز کشیده بودم، در باز شد. نور کمی وارد اتاق شد و سایهای جلوی در ظاهر شد. مایکی بود. همون چهرهی سرد و بیاحساسش. وارد شد، درو پشت سرش بست و کنارم ایستاد.
مایکی: «همه چیز خوب پیش میره. دکترها راضین.»
لبهام لرزید. «خوبه؟ برای تو خوبه، نه؟»
مایکی نگاهش رو کمی پایین آورد، مستقیم به چشمای من. «برای هر دومون، کیمیکو. یادت نره، بهت آزادی قول دادم. اینجا فقط یه مرحلهست.»
خندهی تلخی کردم. «آزادی؟ بعد از اینکه بخشی از وجودم رو ازم میگیرین؟»
مایکی بیاحساس به من نگاه کرد. «تو خودت این رو انتخاب کردی.»
سکوت سنگینی بینمون افتاد. اون فقط برای چند لحظه دیگه به من خیره موند، بعد بدون هیچ حرفی برگشت و رفت. در که بسته شد، توی تاریکی چشمام رو بستم. اشکهام دوباره روی گونههام جاری شد.
کیمیکو (زمزمه): «آزادی... این کلمه اینجا مسخرهست.»
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
روزها مثل سایههایی بیصدا از کنارم میگذشتن. تنهایی توی اون اتاق سفید هر روز عمیقتر میشد. دیگه حتی صدای قدمهای ترسناک سانزو یا خندههای بیرحمانه ران رو هم نمیشنیدم. فقط سکوت... سکوت و صدای نفسهام که به زور توی سینهم جا میگرفتن.
شکمم کمکم برآمده شد. وزنش رو هر روز بیشتر حس میکردم، ولی این باری نبود که بخوام با عشق یا امید تحمل کنم. فقط یه علامت بود، یه یادآور که من فقط یه وسیلهام.
یه شب، وقتی توی تاریکی اون تخت سرد دراز کشیده بودم، در باز شد. نور کمی وارد اتاق شد و سایهای جلوی در ظاهر شد. مایکی بود. همون چهرهی سرد و بیاحساسش. وارد شد، درو پشت سرش بست و کنارم ایستاد.
مایکی: «همه چیز خوب پیش میره. دکترها راضین.»
لبهام لرزید. «خوبه؟ برای تو خوبه، نه؟»
مایکی نگاهش رو کمی پایین آورد، مستقیم به چشمای من. «برای هر دومون، کیمیکو. یادت نره، بهت آزادی قول دادم. اینجا فقط یه مرحلهست.»
خندهی تلخی کردم. «آزادی؟ بعد از اینکه بخشی از وجودم رو ازم میگیرین؟»
مایکی بیاحساس به من نگاه کرد. «تو خودت این رو انتخاب کردی.»
سکوت سنگینی بینمون افتاد. اون فقط برای چند لحظه دیگه به من خیره موند، بعد بدون هیچ حرفی برگشت و رفت. در که بسته شد، توی تاریکی چشمام رو بستم. اشکهام دوباره روی گونههام جاری شد.
کیمیکو (زمزمه): «آزادی... این کلمه اینجا مسخرهست.»
- ۲.۳k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط