ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( پارت ۳۹۱ فصل ۳ )

لرزون دستش رو گرفتم و با بغض گفتم الا : من اینجام... کنارتم...
اخمش اروم شل شد. عرقي از روی پیشونیش سر خورد پایین پرستاره دستمالی سمتم گرفت. تند گرفتم و عرق جیمین رو باهاش خشك كردم. به زور و اروم زمزمه کرد جیمین : الا الا
لرزون گفتم الا : جانم..
داغون زمزمه کرد جیمین : سردمه بی تو سردمه...کار.. شركت من
نه.. نباید.. الاست...همه تقاص... پس میدیم.
و نفسشو فوت کرد بیرون گنگ چشمامو باريك كردم و تند پتوي امبولانس رو روش کشیدم. جیمین چشماشو محکم به هم فشرد و دستش توي دستم شل و انگار آروم گرفت. خیره و با بغض و محبت نگاش کردم
تبش پایین اومده بود و هزیون و کابوسهاش تموم شده
بودن حالا خيلي مظلومانه خواب بود. سرمو رو تخت کنار دستش گذاشتم و چشمامو بستم. خيلي خسته بودم..خيلي زياد.. و ناخوداگاه اروم اروم گرم شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. یه دفعه با حس دست داغي چشمامو باز کردم واضح داشتم میلرزیدم گیج و منگ سرمو بلند کردم و به بالا سرم نگاه کردم جيمین همونجور دراز کشیده روي تخت دستش رو پیشونیم بود و نگران و گرفته گفت جیمین :داري تب و لرز ميكنی
گلوم میسوخت و بدنم یه لحظه گرم بود و یه لحظه سرد.. به زور نشستم و چشمامو بستم و گفتم الا :چه عالي..تو تیر خوردي..منم که سرما میخورم و تب میکنم..چه سفر عالی و بي نقصي..
جيمین : دو تا خيسي تو اين هواي سرد و سرماخوردگی پشت سرهم.. اول استخر و الانم که نگرانم که گلوت چرك كنه يا..
لبخند بیحالی زدم و گفتم الا : فك كنم كردن..
سرفه شديدي زد الا: فك كنم ميشم شبيه تو..هي توسرفه بزن هي من بزنم.. با غیض گفت جیمین : هیس..نگو...
نگاش کردم. با اخم به روبروش خیره شد و دوتا سرفه زد.
دستی به سینه و گلوم کشیدم و گفتم
الا : احساس یه سوزش و دردي دارم...
نفس عميقي کشید و گفت جیمین : فك كنم هر دو باید یه ویزیت
درست و حسابی بشیم..
بیجون گفتم الا: باید این زمستون رو از پرخاطره و البته پرمریضي ترين زمستون قرن دونست..اخه کي به فاصله يكي دو هفته دو بار خیس میشه و یخ میزنه و سرما میخوره؟ یه بار تو استخر یه بارم تو جنگل..
جيمین : تو..
خندیدم و گفتم الا: اره.. من... اولش که اون اون افتادن تو استخر و امپول .. الانم که بارون و در دل کمپ گم شدن. ولی منطقه اش خیللللي بزرگ بوداا نه؟
هيچي‌نگفت. الا : اصلا چه معنی داره کمپ تفریحی انقدر بزرگ باشه که آدم گم شه و هفت تیرکشی بشه و هیچ کس نفهمه؟ باید ازشون
شکایت کنیم. از اون راهنماي دختر بازم شکایت میکنم.
نفسش رو کلافه بیرون داد و آشفته گفت جیمین : بگو قرار نیست هزيون بگي..لطفا....
دیدگاه ها (۱)

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۲ فصل ۳ )نگاش کردم و خندیدم و الا : گم...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۳فصل ۳ )سریع گفت دکتر : فقط شکه... ار...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۰ فصل ۳ )جوزف: عزیز دل بابا و مامان پس...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۸۹فصل ۳ )و صداي تقلاهاي ريز و گاهي نفس...

( ظهور ازدواج )( پارت ۳۸۱ فصل ۳ )پات که زمین خورده بودي. تو...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۸۳ فصل ۳ )جیمین :فك كردم قراره بميرم.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط