در جست و جوی حقیقت(پارت 3)

انچه گذشت:
چند ساعت بعد در شرکت طراحی:
چند ساعت گذشت و سرم تو کار خودم بود که صدای صندلی اومد . به کنارم نگاه کردم و دیدم ایوان تازه رسیده و با نگرانی اطراف رو نگاه میکنه . چند لحظه بعد با خونسردی به من نگاه کرد و با لبخند گرمی گفت : ارزوی اول تیک خورد . ازم تشکر نمی کنی ؟ .....
زمان حال:برگشت به ادامه داستان:
با لبخند گرمی گفت : ارزوی اول تیک خورد . ازم تشکر نمی کنی ؟ همون لحظه یاد همه ی اون اتفاق های قبلی افتادم و گفتم: برای چی؟ ایوان چند لحظه با لبخند نگاهم کرد و بعد به جایی که بقیه جمع شده بودند اشاره کرد و گفت : میتونیم با هم بریم اونجا و ناهار بخوریم . روی دور مهربونی بودم برای همین قبول کردم . با کمال ناباوری از بعد ناهار کمتر سر به سرم می ذاشت و مزاحم میشد .... دقیقا برخلاف دیروز .
ساعت 1 بعد از ظهر در شرکت طراحی:
ایوان وسط کارش بود ولی بهش گفتم : هی . ایوان ... تو کجا زندگی میکنی؟ همون طور که با دقت طراحی میکرد گفت : هوم ... من با رییس صحبت کردم و گفتم که وضعیت مالی خوبی ندارم و از پس اجاره ی ا.ن ساختمون لعنتی گرون هم بر نمیام و اونم گفت اوکی .... برو جای یگه ولی نزدیک شرکت . همونجا بلند شدم و رفتم پیش رییس . بعد مدت طولانی صحبت و بهونه گیری قبول کرد که من از اون ساختمون برم ولی باید اجاره عقب افتاده رو پرداخت کنم و این یعنی هنوز باید مثل سگ کار کنم . دوباره رفتم جای میزم و روی صندلی نشستم و فکر میکردم چه کنم؟ که ایوان همون طور که با قلم مخصوص روی تب لت طراحی میکرد گفت: چی شد اخر؟ گفتم : قبول کرد ولی باید اجاره رو بدم پس هنوز تو قرض و قسطم . ایوان با شنیدن حرف هام قلمش رو گذاشت و رو به من کرد و با چهره ای خوشحال گفت: ارزوی دوم هم تیک خورد . همین حرف باعث شد تو فکر و خیال غرق بشم . یک آن با خودم گفتم اگه همهی ارزو ها رو براورده میکنه پس می تونه پول اجاره رو هم اوکی کنه . سریع گفتم: ایوان من ارزو میکنم خیلی پولدار بشم . خیلییی زیاد . ایوان تمام مدت داشت با چهره ای خوشحال نگاهم میکرد ولی با شنیدن این حرفم چهرش ترسناک و جدی شد و با جدیت گفت :باید بهاش و ... حرفش رو قطع کردم و گفتم : بپردازم . میدونم . عصبانی شد و دست هاش رو مچ کرد و گفت : مطمینی؟ با خوشحالی گفتم : آره بابا . تعجب کرد و بعد با مهربونی گفت : البته ... خیلی هم خوب . بعد از توی جیبش یک کارت داد به من و گفت: فردا بعد کار میبینمت .
ساعت 6 عصر بعد کار:
نمیدونم چطور وقت کارم تموم شد ولی سریع رفتم خونه تیلز و همه ی ماجرا رو براش گفتم . اون هم گفت: برات خوشحالم که از اونجا میری ولی جریان این کارت منو نگران کرده . وبه کارت روی میز نگاه کرد و گفت : حواست به خودت باشه .
روز بعد "_
ساعت 7 صبح در خانه تیلز:
مثل هرروز لباس سفید محل کارم رو پوشیدم و کیف سیاهم که توش وسایل نیازم بود رو برداشتم و رفتم .
ساعت 7 صبح در شرکت طراحی گرافیکی:
اون روز هم کاری نداشتم که انجام بدم . خیلی گفتنش عجیبه ولی منتظر ایان بودم ولی نیومد . خیلی حیجان داشتم که برم به محل گفته شده و ببینم ایا واقعا بهم پول میدن ؟
ساعت 6 شب بعد کار :
خلاصه ... ساعت 6 شد و شیفت منم تموم شد . با سرعت و کمتر از چند ثانیه رفتم جایی که گفته بود . یکم معطل شدم ولی از دور دو تا چشم قرمز میدرخشید . کوچه خلوت و تاریک بود و فقط چراغ بالای سرم به فضا نور بخشیده بود . کم کم متوجه شدم که ایوانه و داره میاد طرف من . ایوان جلو اومد و دست داد و گفت : خوبی؟ چه خبر؟ بدون وقت تلف کردن گفتم: پولم رو بده . ایوان با تعجب گفت : فکر نمی کردم انقدر پولکی باشی .گفتم : من باید هرچه زود تر اجاره رو بدم وگرنه بدبختم . ایوان گفت : میدونم . فقط قبلش یه سوال ازت ... حرفش رو قطع کردم و گفتم : تو که کیفی چیزی نداری . پول رو از کجا می خوای بیاری؟
این داستان ادامه دارد .
نویسنده : پارت بعدی قراره خیلی خوب بشه لیلیلیلی .... یعنی .. اهم اهم ... قراره حیجانی تر بشه پس امیدوارم همراهم باشی:)
نظرتون درمورد رمان چیه؟ کجاش رو بیشتر دوست دارید؟ و از همه مهمتر ... ازنظرتون ایوان پول رو میاره ؟ یعنی اصلا پول داره که بده؟
دیدگاه ها (۱۳)

این داستان:هاناکو دختر میشود:)

من آمده ام وای وای ...

یه سوال از شما

مود الآنم:

در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 1)

ماه خونین ❤️‍🔥🥀 خوناشام : پارت سوم

برادرای هایتانی پارت ۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط