عزیزکم دیگر نمیخواهم حتی نگاهی به تو بیاندازم از ت

عزیزکم ، دیگر نمیخواهم حتی نگاهی به تو بی‌اَندازَم ، از تو تنفر دارم قربانت شوَم ، با خون دهانم را بستی ، با اشک چشم هایَم را و با فریاد گوش هایَم را ؛ درد عجیبی در تنم رخنه کرده ، ول کن هم نیست ، طبیب ها نمیتوانند جویایَش شوَند اما من میدانم که سرشته از توست ، تو مرا زخمی کرده‌ای و به مانند آن دارویِ تلخ که شفا میدهد میمانی اما اینبار
نه من میخواهم که بازگردم و ، نه تو میخواهی که مرهم شوی...
دیدگاه ها (۰)

کمی احساس خستگی میکنم ، رفتار هایِ تو خسته‌ام کرده ؛ تمامِ ص...

در دلم غوغاست ؛ دردی مرا دربر گرفته ، طوریِ مرا در آغوش کشید...

داشتم یه دفتر قدیمی رو نگاه میکردم که یه جمله خوندم ، و چه ق...

به هرحال من از تو توقعی نداشتم ، اگر هم کمی داشتم اشتباه از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط