I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P119)
CHAPTER : 2
وقتی خواست یه چیزی بگه پدرش نگاهش افتاد به شکم ا.ت...
پ ا.ت : ........
ا.ت : عااا بابا من چیزه
پ ا.ت : باورم نمیشه...داری نوه منو به دنیا میاری
ا.ت : خوب چیزه....
قبل از اینکه چیزی بگم صدای مامانم اومد...
م ا.ت : یوبو چیش....
نگاهش به ا.ت افتاد*
م ا.ت : ا.ت؟ دخترم تو برگشتی*گریه*
ا.ت : مامان *گریه *
محکم خودمو تو آغوش مادرم کشیدم و فقط تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
م ا.ت : ا.ت خوشحالم که تورو بعد از ماه ها دیدم...چیشد که اینجایی جریان چیه اتفاقی افتاد
پ ا.ت : بزار بیاد تو سریع ازش حرف کشیدی
م ا.ت : ببینم اگه اتفاقی افتاد خودم پدر اون خاندان در میارم....
ا.ت : مامان هیچی نیس
م ا.ت : وایسا ببینم...
به شکمت نگاهی انداخت و....و.......و....
نگاهش به ا.ت ادامه داد و با شوکه گفت...
م ا.ت : ا.ت...تو کی حامله شدی؟
پ ا.ت : بزار دخترمون بیاد تو دیگه...
چند مین بعد :
م ا.ت : توضیح بده
ا.ت : یونا کجاست؟
م ا.ت : بحث عوض نکن چرا تو حامله ای؟
پ ا.ت : عجب سوالی میپرسی خب دخترمون دیگه ازدواج کرده الان صاحب یه بچه داره میشه
م ا.ت : دختره یا پسر؟
ا.ت : هنوز تست سونوگرافی ندادم
م ا.ت: چرا؟
ا.ت: خوب راستش....
"چی بگم حالا؟ بگم جونگکوک سفر کاری طولانی داشت و خواستم با اون برم تعیین جنسیت جنین...یا حقیقت بگم یا بگم که میخوام موقع زایمان....آها فهمیدم...
ا.ت : خو راستش من از جونگکوک خواستم موقع زایمان جنسیت بچه رو بفهمم
پ ا.ت : جونگکوک کجاست حالا جریان اومدنت این وقت چیه؟
"چه گو.هی بخورم حالا؟
ا.ت : جونگکوک سفر کاری طولانی قراره داشته باشه البته نه خیلی ولی...الان سه روزه از رفتنش گذشته برا همین گفتم سر بزنم به خانوادم بهتره.
قیافه پدر و مادرم جوری شده که انگار متوجه شدن دارم دروغ میگم. پس ازم چی انتظار دارن؟ حقیقت بگم؟ اگه حقیقت بگم دنیا بدتر از چیزی میشه که فکرش میکردم.
پ ا.ت: ا.ت...تو...مطمئنی؟
ا.ت : *سر تکون دادم*
م ا.ت : باشه تو بهتره بری بخوابی
ا.ت : باشه
از جام بلند شدم به سمت اتاق خیلی وقت پیشم رفتم...واقعا...دلم برا این اتاقم تنگ شده. الان یونا خوابیده این دختر چقدر میخوابه ولی بابت اون اتفاق چند وقت پیش خجالت میکشم به روش نگاه کنم.
یهو گوشیم زنگ خورد...به اسم شماره نگاه کردم «تهیونگ» جواب دادم که با صدای لحن خیلی عصبی به گوشم خورد.
تهیونگ : تو کجایی *داد*
ا.ت : چطور؟*سرد*
تهیونگ : ا.ت همین الان بهم بگو تو کجایی اعصابمو بیشتر از این خراب نکن *داد،عصبی*
ا.ت : انتظار داری پنهون هایی که پشت سر من قایم کردی من برگردم؟
تهیونگ : کدوم پنهون ها ؟*تعجب*
ا.ت : خودتو به اون راه نزن تهیونگ.
تلفن سریع قطع کردم...و نشستم رو تخت....نمیدونم بهشون حق بدم یا چی؟
از زبان تهیونگ :
...ادامه داره....
CHAPTER : 2
وقتی خواست یه چیزی بگه پدرش نگاهش افتاد به شکم ا.ت...
پ ا.ت : ........
ا.ت : عااا بابا من چیزه
پ ا.ت : باورم نمیشه...داری نوه منو به دنیا میاری
ا.ت : خوب چیزه....
قبل از اینکه چیزی بگم صدای مامانم اومد...
م ا.ت : یوبو چیش....
نگاهش به ا.ت افتاد*
م ا.ت : ا.ت؟ دخترم تو برگشتی*گریه*
ا.ت : مامان *گریه *
محکم خودمو تو آغوش مادرم کشیدم و فقط تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
م ا.ت : ا.ت خوشحالم که تورو بعد از ماه ها دیدم...چیشد که اینجایی جریان چیه اتفاقی افتاد
پ ا.ت : بزار بیاد تو سریع ازش حرف کشیدی
م ا.ت : ببینم اگه اتفاقی افتاد خودم پدر اون خاندان در میارم....
ا.ت : مامان هیچی نیس
م ا.ت : وایسا ببینم...
به شکمت نگاهی انداخت و....و.......و....
نگاهش به ا.ت ادامه داد و با شوکه گفت...
م ا.ت : ا.ت...تو کی حامله شدی؟
پ ا.ت : بزار دخترمون بیاد تو دیگه...
چند مین بعد :
م ا.ت : توضیح بده
ا.ت : یونا کجاست؟
م ا.ت : بحث عوض نکن چرا تو حامله ای؟
پ ا.ت : عجب سوالی میپرسی خب دخترمون دیگه ازدواج کرده الان صاحب یه بچه داره میشه
م ا.ت : دختره یا پسر؟
ا.ت : هنوز تست سونوگرافی ندادم
م ا.ت: چرا؟
ا.ت: خوب راستش....
"چی بگم حالا؟ بگم جونگکوک سفر کاری طولانی داشت و خواستم با اون برم تعیین جنسیت جنین...یا حقیقت بگم یا بگم که میخوام موقع زایمان....آها فهمیدم...
ا.ت : خو راستش من از جونگکوک خواستم موقع زایمان جنسیت بچه رو بفهمم
پ ا.ت : جونگکوک کجاست حالا جریان اومدنت این وقت چیه؟
"چه گو.هی بخورم حالا؟
ا.ت : جونگکوک سفر کاری طولانی قراره داشته باشه البته نه خیلی ولی...الان سه روزه از رفتنش گذشته برا همین گفتم سر بزنم به خانوادم بهتره.
قیافه پدر و مادرم جوری شده که انگار متوجه شدن دارم دروغ میگم. پس ازم چی انتظار دارن؟ حقیقت بگم؟ اگه حقیقت بگم دنیا بدتر از چیزی میشه که فکرش میکردم.
پ ا.ت: ا.ت...تو...مطمئنی؟
ا.ت : *سر تکون دادم*
م ا.ت : باشه تو بهتره بری بخوابی
ا.ت : باشه
از جام بلند شدم به سمت اتاق خیلی وقت پیشم رفتم...واقعا...دلم برا این اتاقم تنگ شده. الان یونا خوابیده این دختر چقدر میخوابه ولی بابت اون اتفاق چند وقت پیش خجالت میکشم به روش نگاه کنم.
یهو گوشیم زنگ خورد...به اسم شماره نگاه کردم «تهیونگ» جواب دادم که با صدای لحن خیلی عصبی به گوشم خورد.
تهیونگ : تو کجایی *داد*
ا.ت : چطور؟*سرد*
تهیونگ : ا.ت همین الان بهم بگو تو کجایی اعصابمو بیشتر از این خراب نکن *داد،عصبی*
ا.ت : انتظار داری پنهون هایی که پشت سر من قایم کردی من برگردم؟
تهیونگ : کدوم پنهون ها ؟*تعجب*
ا.ت : خودتو به اون راه نزن تهیونگ.
تلفن سریع قطع کردم...و نشستم رو تخت....نمیدونم بهشون حق بدم یا چی؟
از زبان تهیونگ :
...ادامه داره....
- ۲۰.۷k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط