پارت استاد من

پارت ۱۱ استاد من


بابا به حرف خاله ی چان سری تکون داد و نگاهش رو به اون زن و دختر داد


√این خانم ها کین؟


_زنداییم و دختر دایی ام...



√داییت کو؟ نکنه فوت کرده؟



_اره فوت کرده...



زنداییش نگاهش به من مهربون بود ، میشه گفت که آدم خوبی بود ، اما دخترش...حس میکردم الانه که بهم حمله ور بشه..و دقیقاً نمی‌دونم چرا
چان نگاهی به مامان که اخم هاش تو هم بود کرد و پوزخندی زد



_زنعمو اینقدر اخمالو نباش صورتت چروک میشه ، توکه نمی‌خوای پیر بشی مگه نه؟
راستی چرا اصلا حرف نمی‌زنی؟ نکنه هنوز تو شوکی که اون پسره با همه ی بلاهایی که من سرش آوردم چطوری دووم آورده ، اره؟



مامان پوزخند عصبی زد


∆ نه کنجکاو بودم ببینم‌ چطوریه که با اون همه بلایی که سرت آوردم بازم پاتو تو این خونه گذاشتی



چان در سکوت فقط نگاهش کرد انگار میخواست با چشماش حرف بزنه ، یه کینه،یه نفرت عمیق تو چشماش بود و من ترس اینو داشتم که اون رو سر من خالی کنه...فکر الکی هم نبود ، چون با نگاه هایی که بهم مینداخت از بابت این مطمئن میشدم ، تا سر شام همینطور نگاه هاش روم سنگینی میکرد و من تا می‌تونستم به هرکی جز اون نگاه میکردم... تقریباً ساعت ۱۲ بود که بقیه رفتن و اون موند، سه هو اونو به اتاق مهمان برد و منم تویه اتاقم رفتم ، بدشانسی این بود که اتاق مهمان دقیقا کنار اتاق من بود و اتاقی که قرار بود از فردا داخلش مستقر بشه هم روبه روم بود ، پوفی کشیدم و لباس خواب صورتی رنگمو پوشیدمو بعد از خاموش کردن چراغ به خواب رفتم
دیدگاه ها (۰)

پارت ۱۲استاد مننمیدونم ساعت چند بود که با حس تشنگی زیاد از خ...

پارت۲۹خانم وکیلدر راه همینطور در ذهنم همچیز را مرور میکردم ،...

پارت ۲۹ (پارت هدیه 🎀)خانم وکیل با دستش به جایی تویه دوردست ...

پارت ۲۸خانم وکیل پیرمرد آهی کشید و با لحنی حسرت‌بار گفت: مین...

میان دو نگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط