بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۱۰
ولی اون لحظه آرزو کردم واسه همیشه یادم بمونه، حس خالی شدن داشتم حس که انگار عضوی از وجودم رو از دست داده باشم.
خورشید از میان قله های کوه به چشم میخورد، از شهر خارج شده بودیم ماشین ساکت بود، و هیچ حرفی میانمون رد وبدل نمیشد، با دست سر مینجی که روی پام بود رو نوازش میکردم و با چشمای پُف کرده به بیرون خیره بودم.
کوک هرازگاهی سرش رو به عقب میچرخوند و نگام میکرد، ولی چیزی نمیگفت، کیم هم هرازگاهی از آینه جلویی ماشین نگام میکرد ولی از چشمتوچشم شده باهاش خودداری میکردم.
سکوت کافی بود، با صدای گرفته گفتم:کجا میریم؟
کوکهم سؤالی به کیم زُل زد و همه منتظر جواب از سمت اون موندیم.
کیم:نمیدونم، فکر میکردم اینجا خلوتتر از شهر باشه....
وسط حرفش پریدم و نسبتا با صدا بلند گفتم:منظورت چیه،الان میخوای وسط ناکجاآباد چیکار کنیم!
کوک:هی آروم....
کیم:دیگه پناهگاهی وجود نداره، الان باید خودمون برای زنده موندن بجنگیم، باید همنجوری ادامه بدیم....
کوک منتظر تموم شدن حرفایی کیم موند و بعد از تموم شدن حرفش با سر تایید کرد و ادامه داد:موافقم، بعد از این باید خودمون برای نجات جونمون تلاش کنیم، شاید پناهگاهی باشه ولی ممکنه دوباره همین اتفاق بیوفته.
تُن صدام رو پایین آوردم و گفتم:کجا بریم! نمیشه که همه وقت رو تو جاده باشیم، از آینده میترسم.
مینجی سرش رو از رو پام بلند کرد و با لحن بچهگونه گفت:ما که مث اونی نمیشیم مگه نه! مطمئنم جایی گاز خیلی درد داره نمیخوام بعد از تبدیل شدنم گوشت انسان بخورم.
کیم:تا ما کنارتیم این اتفاق نمیوفته...
مینجی:ولی اونی، اون زمانم شما کنارش بودین.
کوک:اون لحظه فقط حواسمون پرت شده بود......
کیم:یه پمپ بنزین! باید باک بنزین ماشین رو پُر کنیم.
ماشین وارد محوطه شد و توقف کرد، کوک داوطلب شد برای رفتن و چک کردن اوضاع بیرون، کوک با گرفتن اسلحه کیم از ماشین پیاده شد، اطراف رو دید زد و وارد فروشگاه شد، فروشگاه از بیرون تاریک بود که مطمئنم واسه نداشتن برق بود، چند لحظه طول کشید که کوک با سرعت از مغازه بیرون شد و دنبالش دو زامبی بود که سعی میکردن تا همقدم کوک بشن، کوک با یه اشاره از جلو ماشین رد شد و کیم با گذاشتن پا روی گاز دو زامبی که از جلو ماشین رد میشدن رو زیر گرفت.
و دوباره ایستاد، قبل از بیرون رفتنش سرش رو سمتم برگردوند و گفت:اینجا بمونین.
یوری:باید برم دستشویی..
مینجی:منم.
کیم:باشه پس بیاین بیرون.
هرسه از ماشین پیاده شدیم، هوا خنک بود با وزش باد، همهجا ساکت بود، خیلی ساکت.
دست مینجی رو گرفتم و به سمت دستشویی که قبل رفتن ما کوک چکش کرده بود رفتیم.
یوری:برو تو من اینجا منتظرم.
غلط املایی بود معذرت ❤
ادامه پارت ۱۰
ولی اون لحظه آرزو کردم واسه همیشه یادم بمونه، حس خالی شدن داشتم حس که انگار عضوی از وجودم رو از دست داده باشم.
خورشید از میان قله های کوه به چشم میخورد، از شهر خارج شده بودیم ماشین ساکت بود، و هیچ حرفی میانمون رد وبدل نمیشد، با دست سر مینجی که روی پام بود رو نوازش میکردم و با چشمای پُف کرده به بیرون خیره بودم.
کوک هرازگاهی سرش رو به عقب میچرخوند و نگام میکرد، ولی چیزی نمیگفت، کیم هم هرازگاهی از آینه جلویی ماشین نگام میکرد ولی از چشمتوچشم شده باهاش خودداری میکردم.
سکوت کافی بود، با صدای گرفته گفتم:کجا میریم؟
کوکهم سؤالی به کیم زُل زد و همه منتظر جواب از سمت اون موندیم.
کیم:نمیدونم، فکر میکردم اینجا خلوتتر از شهر باشه....
وسط حرفش پریدم و نسبتا با صدا بلند گفتم:منظورت چیه،الان میخوای وسط ناکجاآباد چیکار کنیم!
کوک:هی آروم....
کیم:دیگه پناهگاهی وجود نداره، الان باید خودمون برای زنده موندن بجنگیم، باید همنجوری ادامه بدیم....
کوک منتظر تموم شدن حرفایی کیم موند و بعد از تموم شدن حرفش با سر تایید کرد و ادامه داد:موافقم، بعد از این باید خودمون برای نجات جونمون تلاش کنیم، شاید پناهگاهی باشه ولی ممکنه دوباره همین اتفاق بیوفته.
تُن صدام رو پایین آوردم و گفتم:کجا بریم! نمیشه که همه وقت رو تو جاده باشیم، از آینده میترسم.
مینجی سرش رو از رو پام بلند کرد و با لحن بچهگونه گفت:ما که مث اونی نمیشیم مگه نه! مطمئنم جایی گاز خیلی درد داره نمیخوام بعد از تبدیل شدنم گوشت انسان بخورم.
کیم:تا ما کنارتیم این اتفاق نمیوفته...
مینجی:ولی اونی، اون زمانم شما کنارش بودین.
کوک:اون لحظه فقط حواسمون پرت شده بود......
کیم:یه پمپ بنزین! باید باک بنزین ماشین رو پُر کنیم.
ماشین وارد محوطه شد و توقف کرد، کوک داوطلب شد برای رفتن و چک کردن اوضاع بیرون، کوک با گرفتن اسلحه کیم از ماشین پیاده شد، اطراف رو دید زد و وارد فروشگاه شد، فروشگاه از بیرون تاریک بود که مطمئنم واسه نداشتن برق بود، چند لحظه طول کشید که کوک با سرعت از مغازه بیرون شد و دنبالش دو زامبی بود که سعی میکردن تا همقدم کوک بشن، کوک با یه اشاره از جلو ماشین رد شد و کیم با گذاشتن پا روی گاز دو زامبی که از جلو ماشین رد میشدن رو زیر گرفت.
و دوباره ایستاد، قبل از بیرون رفتنش سرش رو سمتم برگردوند و گفت:اینجا بمونین.
یوری:باید برم دستشویی..
مینجی:منم.
کیم:باشه پس بیاین بیرون.
هرسه از ماشین پیاده شدیم، هوا خنک بود با وزش باد، همهجا ساکت بود، خیلی ساکت.
دست مینجی رو گرفتم و به سمت دستشویی که قبل رفتن ما کوک چکش کرده بود رفتیم.
یوری:برو تو من اینجا منتظرم.
غلط املایی بود معذرت ❤
- ۵.۶k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط