ظهور ازدواج
( ظهور ازدواج )
( پارت۳۲۵ فصل ۳ )
:نگاه نکن.. اما با وحشت و غم باز سرمو سمت ليلي چرخوندم. جیمین با دستاي يخ زده دو طرف صورت وحشت زده و سنکوب کرده مو گرفت و خیلی داغون و لرزون :گفت نگاه نکن عزیزکم... و سرمو توی سینه اش کشید. واي خداي من..
وقتي همه مون سنکوب کرده بودیم و حتي نفس كشيدن رو یادمون رفته بود اونجور خودشو جمع کرد و دوید تا شاید هنوز اميدي باشه و نبض ليلي رو گرفت اروم کردن من و جوزف،تحویل جسد به امبولانس، حرف زدنش با پلیس و توضیح ماجرا الان رانندگیش.. تو تك تك اين لحظات خيلي محکم و خلل ناپذير بدون اینکه چيزي به لرزه بندازتش پیش میرفت. انگار میگفت اینکه چیزی نیست.. من هستم.. نمیتونستم ذهنم رو ازش دور کنم.. واقعا هیچ تصوری نداشتم که این کوه تا چه حد محکم بود..نمیتونستمم داشته باشم. هر دفعه اتفاق جديدي ميوفته و فك ميكنم اینبار دیگه خم شدن و شکست جیمین رو میبینم اما باز با قدرت سر پا میشه.. باز میجنگه تا همه چیز رو به حالت تعادلش برگردونه.. باز میجنگه تا ادمای اطرافش در آرامش باشن.. از اينه نگاهي بهم انداخت. چشماش چیا رو دیده بود؟ چیا رو پشت سر گذاشته بود؟ نگاه ازم کند و جدي گفت:الا..خوبي؟ به زور زبون سنگینم رو تکون دادم و گفتم اره اما واقعا خوب بودم؟ نگاه ازش کندم و به پنجره کنارم نگاه کردم من ليلي رو خيلي نمیشناختم..اما اون یه مادر بود.. داد. یه مادر جووون که جلوي چشمام جون نورا کوچولو دیگه هیچ وقت مادرشو نمیدید،دیگه دست نوازش مادرش رو احساس نمیکرد بزرگتر که شد نمیتونست حرفاي دخترونه شو بهش بزنه، الگوي مهم زندگیش رو از دست داده بود. اخ.. خيلي زود بود براي بي مادر شدن.. نفس عميقي کشيدم. مرگ هر آدمي..غريبه و اشنا..وقتي جلوي چشمات اتفاق بیوفته دل ادم رو میلرزونه.. مخصوصا وقتي اطرافيانش رو بشناسي و درد کشیدنشون رو
( پارت۳۲۵ فصل ۳ )
:نگاه نکن.. اما با وحشت و غم باز سرمو سمت ليلي چرخوندم. جیمین با دستاي يخ زده دو طرف صورت وحشت زده و سنکوب کرده مو گرفت و خیلی داغون و لرزون :گفت نگاه نکن عزیزکم... و سرمو توی سینه اش کشید. واي خداي من..
وقتي همه مون سنکوب کرده بودیم و حتي نفس كشيدن رو یادمون رفته بود اونجور خودشو جمع کرد و دوید تا شاید هنوز اميدي باشه و نبض ليلي رو گرفت اروم کردن من و جوزف،تحویل جسد به امبولانس، حرف زدنش با پلیس و توضیح ماجرا الان رانندگیش.. تو تك تك اين لحظات خيلي محکم و خلل ناپذير بدون اینکه چيزي به لرزه بندازتش پیش میرفت. انگار میگفت اینکه چیزی نیست.. من هستم.. نمیتونستم ذهنم رو ازش دور کنم.. واقعا هیچ تصوری نداشتم که این کوه تا چه حد محکم بود..نمیتونستمم داشته باشم. هر دفعه اتفاق جديدي ميوفته و فك ميكنم اینبار دیگه خم شدن و شکست جیمین رو میبینم اما باز با قدرت سر پا میشه.. باز میجنگه تا همه چیز رو به حالت تعادلش برگردونه.. باز میجنگه تا ادمای اطرافش در آرامش باشن.. از اينه نگاهي بهم انداخت. چشماش چیا رو دیده بود؟ چیا رو پشت سر گذاشته بود؟ نگاه ازم کند و جدي گفت:الا..خوبي؟ به زور زبون سنگینم رو تکون دادم و گفتم اره اما واقعا خوب بودم؟ نگاه ازش کندم و به پنجره کنارم نگاه کردم من ليلي رو خيلي نمیشناختم..اما اون یه مادر بود.. داد. یه مادر جووون که جلوي چشمام جون نورا کوچولو دیگه هیچ وقت مادرشو نمیدید،دیگه دست نوازش مادرش رو احساس نمیکرد بزرگتر که شد نمیتونست حرفاي دخترونه شو بهش بزنه، الگوي مهم زندگیش رو از دست داده بود. اخ.. خيلي زود بود براي بي مادر شدن.. نفس عميقي کشيدم. مرگ هر آدمي..غريبه و اشنا..وقتي جلوي چشمات اتفاق بیوفته دل ادم رو میلرزونه.. مخصوصا وقتي اطرافيانش رو بشناسي و درد کشیدنشون رو
- ۵.۳k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط