ادامه
ادامه..
یونگی توی محوطه دانشگاه روی نیمکت نشست و با گوشیش ور میرفت و منتظر بود تا هانا بیاد سوهو و یونها تا زمانی که هانا بیاد به سمت یونگی رفتن..
/هی یونگی ما رو خونه نمیبری؟!!
_نخیر بشینین درس بخونین.
@یااا پس چرا هانا رو داری با خودت میبری.
/آقا دوست دخترشو دوست داره با خودش ببره خونه...
_عهههه بهتون گفت.
@چی فکر کردی هر اتفاقی بیوفته هانا اولین نفر به ما میگه.
_او..
یکم مشغول حرف زدن شدن و داشتن باهم دعوا میوفتادن که یکی از بچه های کلاس به شونه یونها زد
دختره: میشه منو این آقا جذاب رو باهم تنها بزارین.
یونگی وقتی فهمید که دختره چه آدم کثیفیه
بهش توجهی نکرد یونها و سوهو رفتن کنار تا دختر با یونگی صحبت بکنه ولی یونگی هیچ اهمیتی بهش نداد و با گوشیش ور میرفت از حرفای دختر خسته شده بود نگاهی به دور و اطراف کرد با دیدن هانا سریع دستشو بالا اورد و گفت
_عزیزم بیا بریم.
دختر با حرف یونگی شکه شد و به پشتش نگاه کرد و با هانا رو به رو شد هانا تعجب کرد ولی بعد فهمید که یونگی واسه چی اینکار رو کرد و خب نباید همچین دوست پسر جنتلمن و کراشی رو از بچه ها پنهان میکرد پس گفت
+اومدم عشقم.
اون دختر آروم زیر لب گفت:
دختر: کیم هانا.. همیشه قرار نیست بهترین ها مال تو باشه.. تو لیاقتت خیلی کمتر از ایناست.
روشو برگردوند و به سمت کلاس رفت و تو کلاس نشست که رفیقاش یونا و یون سوک به داخل اومدن و با دیدن دختری که سرش روی میزه تعجب کردن و به سمت یوری حرکت کردن.
خب درمورد شخصیتاشون توضیح بدم
یونا: دختر مهربون و دوست داشتنی.
یون سوک: عاقل و سگ.
یوری: هرزه و پسر باز.
یونا: چیزی شده یوری؟!
یوری: اون هانا... ازش متنفرم
یون سوک: اتفاقاً برعکس به نظرم اون دختر خوب و باحالیه. مگر اینکه تو باز اونو با یه پسر خوشگل و خوشتیپ دیده باشی.
یون سوک اون رو به شوخی گفت ولی نمیدونست که واقعیت داره. یوری محکم دستشو به میز زد و سرشو اورد بالا. و با داد رو به یون سوک گفت.
یوری: آره.. آره دیدم مشکلیه...(با داد)
یون سوک عادت نداشت که عصبانیتش رو کنترل کنه اونم مخصوصا: اگه یوری باشه چون یوری رو چندین بار توی بار با چند پسر دید ولی به روی خودش نیورد پس با داد گفت: یون سوک: دفعه آخرت باشه سر من داد میزنی.. فهمیدی؟! نزار روم تو روت باز شه.
یوری با دا گفت: روت تو روم باز شه ببینم چه گوهی میخوای بخوری؟ یون سوک برگشت و یکی محکم به صورت یوری مشت زد.
یون سوک: میخوای از کجا شروع کنم از بار.. اتا..
یوری: خفه شوو.. اوکی من شرمندم.. بیا بغلم
یوری بغلشو باز کرد ولی یون سوک با تنه از کنارش رد شد و به سمت یونا رفت و دستشو گرفت و به بیرون رفتن
خب حالا بریم سمت هانا و یونگی...
یونگی توی محوطه دانشگاه روی نیمکت نشست و با گوشیش ور میرفت و منتظر بود تا هانا بیاد سوهو و یونها تا زمانی که هانا بیاد به سمت یونگی رفتن..
/هی یونگی ما رو خونه نمیبری؟!!
_نخیر بشینین درس بخونین.
@یااا پس چرا هانا رو داری با خودت میبری.
/آقا دوست دخترشو دوست داره با خودش ببره خونه...
_عهههه بهتون گفت.
@چی فکر کردی هر اتفاقی بیوفته هانا اولین نفر به ما میگه.
_او..
یکم مشغول حرف زدن شدن و داشتن باهم دعوا میوفتادن که یکی از بچه های کلاس به شونه یونها زد
دختره: میشه منو این آقا جذاب رو باهم تنها بزارین.
یونگی وقتی فهمید که دختره چه آدم کثیفیه
بهش توجهی نکرد یونها و سوهو رفتن کنار تا دختر با یونگی صحبت بکنه ولی یونگی هیچ اهمیتی بهش نداد و با گوشیش ور میرفت از حرفای دختر خسته شده بود نگاهی به دور و اطراف کرد با دیدن هانا سریع دستشو بالا اورد و گفت
_عزیزم بیا بریم.
دختر با حرف یونگی شکه شد و به پشتش نگاه کرد و با هانا رو به رو شد هانا تعجب کرد ولی بعد فهمید که یونگی واسه چی اینکار رو کرد و خب نباید همچین دوست پسر جنتلمن و کراشی رو از بچه ها پنهان میکرد پس گفت
+اومدم عشقم.
اون دختر آروم زیر لب گفت:
دختر: کیم هانا.. همیشه قرار نیست بهترین ها مال تو باشه.. تو لیاقتت خیلی کمتر از ایناست.
روشو برگردوند و به سمت کلاس رفت و تو کلاس نشست که رفیقاش یونا و یون سوک به داخل اومدن و با دیدن دختری که سرش روی میزه تعجب کردن و به سمت یوری حرکت کردن.
خب درمورد شخصیتاشون توضیح بدم
یونا: دختر مهربون و دوست داشتنی.
یون سوک: عاقل و سگ.
یوری: هرزه و پسر باز.
یونا: چیزی شده یوری؟!
یوری: اون هانا... ازش متنفرم
یون سوک: اتفاقاً برعکس به نظرم اون دختر خوب و باحالیه. مگر اینکه تو باز اونو با یه پسر خوشگل و خوشتیپ دیده باشی.
یون سوک اون رو به شوخی گفت ولی نمیدونست که واقعیت داره. یوری محکم دستشو به میز زد و سرشو اورد بالا. و با داد رو به یون سوک گفت.
یوری: آره.. آره دیدم مشکلیه...(با داد)
یون سوک عادت نداشت که عصبانیتش رو کنترل کنه اونم مخصوصا: اگه یوری باشه چون یوری رو چندین بار توی بار با چند پسر دید ولی به روی خودش نیورد پس با داد گفت: یون سوک: دفعه آخرت باشه سر من داد میزنی.. فهمیدی؟! نزار روم تو روت باز شه.
یوری با دا گفت: روت تو روم باز شه ببینم چه گوهی میخوای بخوری؟ یون سوک برگشت و یکی محکم به صورت یوری مشت زد.
یون سوک: میخوای از کجا شروع کنم از بار.. اتا..
یوری: خفه شوو.. اوکی من شرمندم.. بیا بغلم
یوری بغلشو باز کرد ولی یون سوک با تنه از کنارش رد شد و به سمت یونا رفت و دستشو گرفت و به بیرون رفتن
خب حالا بریم سمت هانا و یونگی...
- ۳.۷k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط