رمان ارباب من پارت: ۱۵۳

با خستگی روی مبل نشستم و پوفی کشیدم.
این جور کارها خیلی خستگی داره مخصوصا اگه با اکراه و به زور انجامش بدی!
فرناز برخلاف من با ذوق پلاستیک هارو روی میز گذاشت و گفت:

_ وای خسته شدما
_ ولی قیافه ات که اینجوری نشون داده نمیشه
_ خب خوشحالم که این همه خریدِ خوب کردم
_ بایدم خوشحال باشی، تو بیشتر از من وسیله خریدی

از جا پاشد و گفت:

_ تو خودت بی ذوق بودی، همین چندتا قلم رو هم به زور برات گرفتیم
_ آخه خرج الکیه
_ خوش به حال بهراد که همچین زن قانعی گیرش اومده

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، اونم همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت ادامه داد:

_ والا اگه مجبور نبودی لباس عروس و حلقه هم نمیخریدی
_ آخه به نظرم نیاز به این همه بریز و بپاش و عروسی بزرگ نیست!

به اُپن تکیه داد و گفت:

_ مگه میشه؟ میخوام تو رو به کل فامیل نشون بدم
_ اما من...

میخواستم بگم اما من هیچ کسی رو ندارم و معذبم که بخواییم مراسم بزرگ بگیریم ولی یاد حرفهای تهدیدآمیز بهراد افتادم و ساکت شدم.
فرناز یه چندلحظه با چشمهای کنجکاو نگاهم کرد و گفت:

_ اما تو چی؟
_ هیچی
_ بگو دیگه!
_ ای بابا چیزی نیست
_ سپیده باید بگی، میدونی که ول نمیکنم!
_ میخواستم بگم من ترجیح میدادم یه مراسم‌ جمع و جور بگیریم

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه نه اصلا نمیشه!

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم!
تو این هفته همش در حال خریدن وسایل عروسی و لباس و رزرو آرایشگاه و تالار و اینجور کارها بودیم اما با انجام هرکدومشون قلبِ من بیشتر زخم میشد و به درد میومد!

همیشه فکر میکردم این کارهارو در کنار کسی که از ته قلبم دوستش دارم و با حضور خونواده ام انجام میدم اما الان مثل یه آدم غریب و بی کَس، مجبور بودم این شرایط تحمل کنم و دم نزنم!

باید لبخند میزدم، شادی میکردم و با ذوق و شوق بهترین و قشنگ ترین ها رو میخریدم اما الان بدون هیچ انگیزه ای اولین چیزی که میدیدم رو بدون هیجان میخریدم...
دیدگاه ها (۲۲)

رمان ارباب من پارت: ۱۵۴

رمان ارباب من پارت: ۱۵۲

رمان ارباب من پارت: ۱۵۱

Blackpinkfictions پارت۲۳

#my_Black_life3 پارت²+مگه الان تو درگیر یه مثلث عشقی شدی؟÷عا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط