تقاص عشق
« تقاص عشق »
پارت ۶۸
دم غروب بود ات کناره دره هان نشسته بود صدای موج های دره که با نسیم ملایمی جابجا میشدن روح نواز بود خورشید در صدد غروب کردن بود و تبدیل به دایره نارنجی شده بود ابر ها هم آسمان را گرفته بود فقط جلوی .......
ات که تنهایی همانجا نشسته بود بعد از اینکه هوا کمی تاریک شد از رویه زمین بلند شد نشستن کناره دره هان حالش رو خوب میکرد لباس هاشو کمی تکان داد و نگاهی به دره کرد
ات : بازم تو حالم خوب کردی
خنده ای غمگینی کرد و گفت
ات : یه روزی همینجا جونم رو میدم
به سمته ماشین رفت و داخل ماشین اش نشست و حرکت کرد
بخاطر اینکه دره هان از عمارت اش کمی دور بود طولی کشید تا برسه عمارت
ماشین را تویه حیاط عمارت پارک کرد و ازش پیاده شد
به سمته سالن رفت و وارده سالن شد مادر و پدرش تویه سالن نشسته بودن اما یونگی نبود ات با نگاه خسته روبه پدر و مادرش کرد
ات : هیونگ... کجاست
م/ت : از وقتی اومده رفته تویه بالکن ایستاده برو به یونگی هم بگو بیاد شام بخوریم
ات : من اشتها ندارم
به سمته بالکن رفت و هیونگش را دید که تویه بالکن ایستاده بود ات به آرامی سمتش رفت و کنارش ایستاد
دست اش را گذاشت رویه شونه اش و با آرامی گفت
ات : هیونگ....
بعد از کمی سکوتی که کرد دوباره ادامه داد
ات : هنوز داری بهش فکر میکنی
یونگی صورت اش را طرفه ات چرخواند و گفت
یونگی : نه .....برو شام بخور و به پدر و مادر بگو من اشتها ندارم
ات : برو بخواب تنها راه خوابه
یونگی : باشه
ات از بالکن به سمته مادر و پدرش رفت
ات : هیونگ میگه اشتها نداره
بعد از این حرف اش به سمته اتاقش رفت
م/ت : عزیزم بچه هامون چرا اشتها ندارن چیکار کنیم ببریمشون بیمارستان
پ/ت : عزیزم بخاطر این نیست اونا معلوم هستن که دارن درد عشق میکشن
م/ت: یونگی که تاحالا عاشق نشده اما ات مگه عاشقه کسی هست
پ/ت : نمیدونم اما مطمئنم که عاشق شدن هر دوتا شون
ات رویه تخت اش دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود در اتاق سکوتی بود فقط صدای چکه های بارون که بیرون بود می اومد بیرون بارون شدیدی میبارید بوی باران همه جا را گرفته بود ...
ات حتا لحظهای هم نمیتونست چشم هاشو رو هم بزاره از جیمین خیلی دلخور بود بدون هیچ دلیلی اینجوری باهاش حرف زد به قدری ازش ناراحت بود که حتا نمیخواست ببینتش تو همین فکر ها بود که چشم هایش سنگینی رفتن و خوابید
پارت ۶۸
دم غروب بود ات کناره دره هان نشسته بود صدای موج های دره که با نسیم ملایمی جابجا میشدن روح نواز بود خورشید در صدد غروب کردن بود و تبدیل به دایره نارنجی شده بود ابر ها هم آسمان را گرفته بود فقط جلوی .......
ات که تنهایی همانجا نشسته بود بعد از اینکه هوا کمی تاریک شد از رویه زمین بلند شد نشستن کناره دره هان حالش رو خوب میکرد لباس هاشو کمی تکان داد و نگاهی به دره کرد
ات : بازم تو حالم خوب کردی
خنده ای غمگینی کرد و گفت
ات : یه روزی همینجا جونم رو میدم
به سمته ماشین رفت و داخل ماشین اش نشست و حرکت کرد
بخاطر اینکه دره هان از عمارت اش کمی دور بود طولی کشید تا برسه عمارت
ماشین را تویه حیاط عمارت پارک کرد و ازش پیاده شد
به سمته سالن رفت و وارده سالن شد مادر و پدرش تویه سالن نشسته بودن اما یونگی نبود ات با نگاه خسته روبه پدر و مادرش کرد
ات : هیونگ... کجاست
م/ت : از وقتی اومده رفته تویه بالکن ایستاده برو به یونگی هم بگو بیاد شام بخوریم
ات : من اشتها ندارم
به سمته بالکن رفت و هیونگش را دید که تویه بالکن ایستاده بود ات به آرامی سمتش رفت و کنارش ایستاد
دست اش را گذاشت رویه شونه اش و با آرامی گفت
ات : هیونگ....
بعد از کمی سکوتی که کرد دوباره ادامه داد
ات : هنوز داری بهش فکر میکنی
یونگی صورت اش را طرفه ات چرخواند و گفت
یونگی : نه .....برو شام بخور و به پدر و مادر بگو من اشتها ندارم
ات : برو بخواب تنها راه خوابه
یونگی : باشه
ات از بالکن به سمته مادر و پدرش رفت
ات : هیونگ میگه اشتها نداره
بعد از این حرف اش به سمته اتاقش رفت
م/ت : عزیزم بچه هامون چرا اشتها ندارن چیکار کنیم ببریمشون بیمارستان
پ/ت : عزیزم بخاطر این نیست اونا معلوم هستن که دارن درد عشق میکشن
م/ت: یونگی که تاحالا عاشق نشده اما ات مگه عاشقه کسی هست
پ/ت : نمیدونم اما مطمئنم که عاشق شدن هر دوتا شون
ات رویه تخت اش دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود در اتاق سکوتی بود فقط صدای چکه های بارون که بیرون بود می اومد بیرون بارون شدیدی میبارید بوی باران همه جا را گرفته بود ...
ات حتا لحظهای هم نمیتونست چشم هاشو رو هم بزاره از جیمین خیلی دلخور بود بدون هیچ دلیلی اینجوری باهاش حرف زد به قدری ازش ناراحت بود که حتا نمیخواست ببینتش تو همین فکر ها بود که چشم هایش سنگینی رفتن و خوابید
- ۹.۰k
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط