ارباب تاریکی

ارباب تاریکی
"نبرد نهایی با ارباب تاریکی: فدایی برای عشق"
"مواجهه با ارباب تاریکی"
با ظاهری شبیه سایهٔ غول‌آسای خودمان
چشمانش ستاره‌های مرده است و صدایش مانند غرش زمستان.
موجودی با چهره معصوم اما با چشم هایی تیره ،دخترش "میهو" پشت او ایستاده بود.
ارباب تاریکی:
"سِرا... می‌دانی چرا سایه‌ها تو را می‌خوانند؟ چون تو بخشی از منی... دخترم جای تو را خواهد گرفت!"
" نبرد و فداکاری"
ارباب تاریکی تیغ‌های سایه را به سمت کیونگ پرتاب می‌کرد، اما من خودم را سپر کردم:
تیغ‌ها به پشتم فرورفتند، خون سیاه مانند باران ‌چکید.
کیونگ فریاد زد:"نههههه........دست بهش نزن!"
او شمشیرش را به زمین ‌کوبید و حلقه‌ای از آتش ایجاد کرد:
"تو حق نداری بهش آسیب بزنی! حتی اگه خودش بخواد!"
من با آخرین نیرو خودم را به ارباب ‌کوبیدم و با بال‌هایم چشمانش را دزدیم
ارباب فریاد می‌زد و تبدیل به خاکستر می‌شد... اما:
سینه‌ام شکافته شده و نور درونم نشت کرد.
"نه نباید بمیرییی"صدای زمزمه کیونگ برام آرام بخشه با وجودی که احساس کردم دارم میمیرم
" بهبودیِ معجزه‌آسا "
میهو، که حالا آزاد شده، دستش را روی زخم‌هایم گزاشت:
"ببخشید... پدرم عشق رو نمی‌شناخت. من نور رو به تو برمی‌گردونم."
زخم‌هایم بسته شدند.
کیونگ من را به سینه ‌فشارد "دیگه هرگز از جلویم محو نشو!"
"پیمانِ جدید: دوستی به جای نفرت"
پس از نابودی ارباب تاریکی:
دستانش را به سوی من دراز کرد این صدای میهو بود"من هم مثل تو... تنها بودم. می‌تونیم دوست باشیم؟"
من با لبخند دستش را گرفتم و زخم‌هایش را با نور وجودم التیام بخشیدم.
آموزشِ زندگی در نور:
میهو ترس از آفتاب داشت، پس من و کیونگ به او یاد دادیم چطور سایه‌هایش را کنترل کند:
کیونگ با اخم صحبت میکرد و ترسناک!"اگه یه بار هم به سِرا نگاه کنی، چشمانت رو درمی‌آرم!"
میهو میخندد:"من محافظشم نه مثل تو حسود"
"رازداریِ دخترانه"
شب‌ها کنار چشمه، میهو رازهایش را به من می‌گفت:
"پدرم می‌گفت عشق ضعفه.....ولی حالا می‌بینم چقدر قوی‌تر از تاریکیه."
"معلومه قویتر و روشن تر ،حتی دوست داشتنی تره..!!!!"
وقتی میهو من را بغل می‌کرد، کیونگ مانع می‌شد و غر می‌زد:
"فقط من حق دارم بغلش کنم! حتی اگه دوستش باشی!"
"بیخیال بچه ها بیان این جا بشینیم و حرف بزنیم" به طرف صخره ای که روبه روی ما هست رفتم
دیدگاه ها (۰)

"صحنهٔ ناگهانی"هوای صخره ناگهان سنگین شد... گویی اکسیژن داشت...

"جنگل مقدس"کیونگ را روی پشتم حمل کردم، درحالی که:پاهایش زخمی...

بغض دارماز اینکه نزاشیتن کاری که میخوام رو بکنماز اینکه نزاش...

"عشق در میان خطر"وقتی ارباب تاریکی سر می‌رسد، کیونگ خودش را...

"فریب"کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را می‌سوزانند): "سرا.....

"صحنهٔ طلوعِ دوباره"در چهل‌ویکمین روز، ناگهان تاجِ شکستم از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط