پارت
پارت ۱
هوا مثل همیشه سرد بود،دست های کوچیک و لاغرم رو بیشتر در جیب سویشرتم فرو بردم و برای اینکه زودتر به محل کارم برسم سریعتر از قبل راه رفتم
قطره های باران همراه با وزش باد هوا رو خیلی سرد کرده بود
کلاه سویشرتم مثل چی خیس شده بود چتری های پیشونیم خیس خیس شده بودند
با شنیدن صدای آخ و ناله یکی،سریع سرم رو برگردوندم و به کوچه خالی که اشغال های سطل زباله پر شده بود و اشغال هاش ریخته بودند زمین نگاه کردم
با دیدن یک پسر با موهای مشکیه درهم و بلند و صورتی که روش خط های قرمز اثر زخم های ریز بودند و لبی خونی،کمی نگران و ترسیدم با اه و ناله دستش رو روی لب خونی اش کشید
سریع با صدایی بلند تا بشنوه گفتم
= حالتون خوبه ؟
سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد
وقت خوبی نبود اما خیلی خوش قيافه بود ! خیلی زیاد
از دیوار گرفت و بلند شد بهم دوباره نگاه کرد و گفت
_ خوبم
= کمک لازم دارید ؟!
سرش رو تکون داد
_ نه،میتونی بری دختر جون
دستش رو از دیوار برداشت و حالا بدون هیچ نقص و عیبی ایستاد؛قد بلندی داشت و استایل مشکی اش زیادی نظرم رو جذب کرده بود
عمیق تر بهمدیگه نگاه میکردیم که گفت
_ دیرت میشه برو
البته راست میگفت دیرم شده و الان حتما هنرجو هام منتظر من هستن
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم خیلی دیرم شده بود
سریع بهش نیم نگاهی انداختم و بدون گفتن هیچ حرفی به راهم ادامه دادم
نمیدونستم کیه،اما اولین بار بود که اینجا میدیدمش کنجکاو بودم اسمش رو بدونم
ظاهرش همش جلوی چشمم میومد و صداش توی مغزم اکو میشد
با صدای نازک دختر بچه کنارم سریع از فکرام اومدم بیرون و نگاهش کردم
مینجی : خانم چطور کشیدمش؟
طراحی ای که کرده بود رو نگاه کردم لبخندی زدم و دفترش رو گرفتم
طراحی اش رو بررسی کردم و با لبخند بهش نگاه کردم
= عالی کشیدی مینجی
لبخند بامزه ای زد،دفترش رو برداشت
مینجی : ممنون خانم کیم
به بقیه دانش آموز هام نگاه کردم که سخت مشغول کامل کردن طرح هاشون بودند
دیدن همشون که از خانواده های خیلی پولداری بودند من رو یاد ۱۳ سالِ پیش خودم میانداخت
روز هایی که مثل یک کابوس بودند.
بلاخره بعد از ۱۲ ساعت کامل که همه کلاس هایی که داشتم تموم شده بود
ساعت ۹ شب بود و بیرون خیلی شلوغ و سرد بود
توی آموزشگاه نشسته بودم و منتظر بودم حداقل کمی از این بارون بند بیاد
اما انگار میلی به بند اومدنش نداشت و شدید تر از قبل میشود
منشی ای که به صندلی اش لم داده بود و داشت با خیال راحت قهوه اش رو میخورد روبه من گفت
ههسو : بورا نمیخوای بری؟
نگاهم درحالی که روی گوشیم بود جوابش رو دادم
= چتر ندارم تا برم
هوا مثل همیشه سرد بود،دست های کوچیک و لاغرم رو بیشتر در جیب سویشرتم فرو بردم و برای اینکه زودتر به محل کارم برسم سریعتر از قبل راه رفتم
قطره های باران همراه با وزش باد هوا رو خیلی سرد کرده بود
کلاه سویشرتم مثل چی خیس شده بود چتری های پیشونیم خیس خیس شده بودند
با شنیدن صدای آخ و ناله یکی،سریع سرم رو برگردوندم و به کوچه خالی که اشغال های سطل زباله پر شده بود و اشغال هاش ریخته بودند زمین نگاه کردم
با دیدن یک پسر با موهای مشکیه درهم و بلند و صورتی که روش خط های قرمز اثر زخم های ریز بودند و لبی خونی،کمی نگران و ترسیدم با اه و ناله دستش رو روی لب خونی اش کشید
سریع با صدایی بلند تا بشنوه گفتم
= حالتون خوبه ؟
سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد
وقت خوبی نبود اما خیلی خوش قيافه بود ! خیلی زیاد
از دیوار گرفت و بلند شد بهم دوباره نگاه کرد و گفت
_ خوبم
= کمک لازم دارید ؟!
سرش رو تکون داد
_ نه،میتونی بری دختر جون
دستش رو از دیوار برداشت و حالا بدون هیچ نقص و عیبی ایستاد؛قد بلندی داشت و استایل مشکی اش زیادی نظرم رو جذب کرده بود
عمیق تر بهمدیگه نگاه میکردیم که گفت
_ دیرت میشه برو
البته راست میگفت دیرم شده و الان حتما هنرجو هام منتظر من هستن
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم خیلی دیرم شده بود
سریع بهش نیم نگاهی انداختم و بدون گفتن هیچ حرفی به راهم ادامه دادم
نمیدونستم کیه،اما اولین بار بود که اینجا میدیدمش کنجکاو بودم اسمش رو بدونم
ظاهرش همش جلوی چشمم میومد و صداش توی مغزم اکو میشد
با صدای نازک دختر بچه کنارم سریع از فکرام اومدم بیرون و نگاهش کردم
مینجی : خانم چطور کشیدمش؟
طراحی ای که کرده بود رو نگاه کردم لبخندی زدم و دفترش رو گرفتم
طراحی اش رو بررسی کردم و با لبخند بهش نگاه کردم
= عالی کشیدی مینجی
لبخند بامزه ای زد،دفترش رو برداشت
مینجی : ممنون خانم کیم
به بقیه دانش آموز هام نگاه کردم که سخت مشغول کامل کردن طرح هاشون بودند
دیدن همشون که از خانواده های خیلی پولداری بودند من رو یاد ۱۳ سالِ پیش خودم میانداخت
روز هایی که مثل یک کابوس بودند.
بلاخره بعد از ۱۲ ساعت کامل که همه کلاس هایی که داشتم تموم شده بود
ساعت ۹ شب بود و بیرون خیلی شلوغ و سرد بود
توی آموزشگاه نشسته بودم و منتظر بودم حداقل کمی از این بارون بند بیاد
اما انگار میلی به بند اومدنش نداشت و شدید تر از قبل میشود
منشی ای که به صندلی اش لم داده بود و داشت با خیال راحت قهوه اش رو میخورد روبه من گفت
ههسو : بورا نمیخوای بری؟
نگاهم درحالی که روی گوشیم بود جوابش رو دادم
= چتر ندارم تا برم
- ۷.۲k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط