مثل اینکه نمیشه
"مثل اینکه نمیشه "
مدام این جمله رو با خودش تکرار میکرد ، انگار طلسم شده و یه چیزی بهش میگفت این جمله رو تکرار کنه ، از بین درختا و چراغ های کم نور پارک گذشت ، به زمین بازیه بچه ها رسید ، خاطره ها جلوی چشمش مثل امواج دریا زیبا اما کوتاه رد میشدن ، روی یکی از تاب های پارک نشست ، با این تفاوت که کنارش خالی بود ، الان فقط خودش بود و خودش .
آروم پاهاشو تکون میداد و تاب رو به حرکت در میاورد ، سرش رو روی زنجیر ها تکیه داد ، اون خسته نیست ؛ خوده خستگیه ؛ جوری نیست که با استراحت حل بشه ؛ چشماشو به آسمون دوخت به ستاره ها. زیر لب کلمات ناسزایی میگفت ، از عالم و آدم شاکی بود
همه چی از ۳ شب پیش شروع شد ؛ مثل الانش نبود پرانرژی بود راضی بود خوشحال بود و اون کنارش بود ▪
قدمای نسبتا بلندی برمیداشت ، موهاش بلندش توی هوا میرقصیدن شنای ساحل به دامنش چسبیده بودن ، از ساحل گذشته بود و به سمت دریا میرفت .دور شد .مجذوب موج ها شد ، و زمانی که چشماش از زیبایی پر شده بودن . سیاهی اونو به اعماق کشید ... اون غرق شد .
وقتی اون اتفاق اوفتاد هیچ کس کنارش نبود ، فقط هوسوک بود که از حیاط یه خونهی کلبهای مانند نگاهش میکرد از فاصلهی دور به عروسک کوچولوش خیره شده بود ، صداش زد که برگرده ، و قبل ازین که ا.ت پاش به ساحل برسه هوسوک از توی حیاط رفت با فکر اینکه ا.ت دنبالش میاد ، بعد از چند ساعت که خبری نشد پلیس یه جسد تو آب پیدا کرد . یه دختر جوون با موهای بلند که خیلی شبیه ا.ت بود ...
(^هوسوک هیچ وقت قبول نکرد اون جسد مال ا.ت بوده^)
و حالا ۳ روز از اون موقع میگذره اون آخرین باری بود که از ته قلبش خوشحال بود
فردا ا.ت رو از سردخونه میاوردن هیچ کس این ماجرا رو به هوسوک نگفت که اون خودش از کارمندای سرد خونه پرسید ...
خاطرات این چند وقت تو مغزش مرور میشد
۲۲ ژوئن :
ا.ت"این لحظه خیلی ارزشمنده کاش زمان همینجا وایسه"
هوسوک"میخوای زمان رو نگه داری ؟ فکر میکنی میشه"
ا.ت"اوممم خب . مثل اینکه نمیشه"
۲۳ ژوئن :
هوسوک"دارین دروغ میگین دیگه مگه میشه ا.ت مرده باشه این امکان نداره"
پلیس"واقعیت اینه که اون دیگه رفته ، نمیتونی اونو برگردونی"
هوسوک"هیچ راهی نیست که دوباره پیشم باشه"
پلیس"مثل اینکه نمیشه"
۲۴ ژوئن :
هوسوک" ........
ادامه دارد
مدام این جمله رو با خودش تکرار میکرد ، انگار طلسم شده و یه چیزی بهش میگفت این جمله رو تکرار کنه ، از بین درختا و چراغ های کم نور پارک گذشت ، به زمین بازیه بچه ها رسید ، خاطره ها جلوی چشمش مثل امواج دریا زیبا اما کوتاه رد میشدن ، روی یکی از تاب های پارک نشست ، با این تفاوت که کنارش خالی بود ، الان فقط خودش بود و خودش .
آروم پاهاشو تکون میداد و تاب رو به حرکت در میاورد ، سرش رو روی زنجیر ها تکیه داد ، اون خسته نیست ؛ خوده خستگیه ؛ جوری نیست که با استراحت حل بشه ؛ چشماشو به آسمون دوخت به ستاره ها. زیر لب کلمات ناسزایی میگفت ، از عالم و آدم شاکی بود
همه چی از ۳ شب پیش شروع شد ؛ مثل الانش نبود پرانرژی بود راضی بود خوشحال بود و اون کنارش بود ▪
قدمای نسبتا بلندی برمیداشت ، موهاش بلندش توی هوا میرقصیدن شنای ساحل به دامنش چسبیده بودن ، از ساحل گذشته بود و به سمت دریا میرفت .دور شد .مجذوب موج ها شد ، و زمانی که چشماش از زیبایی پر شده بودن . سیاهی اونو به اعماق کشید ... اون غرق شد .
وقتی اون اتفاق اوفتاد هیچ کس کنارش نبود ، فقط هوسوک بود که از حیاط یه خونهی کلبهای مانند نگاهش میکرد از فاصلهی دور به عروسک کوچولوش خیره شده بود ، صداش زد که برگرده ، و قبل ازین که ا.ت پاش به ساحل برسه هوسوک از توی حیاط رفت با فکر اینکه ا.ت دنبالش میاد ، بعد از چند ساعت که خبری نشد پلیس یه جسد تو آب پیدا کرد . یه دختر جوون با موهای بلند که خیلی شبیه ا.ت بود ...
(^هوسوک هیچ وقت قبول نکرد اون جسد مال ا.ت بوده^)
و حالا ۳ روز از اون موقع میگذره اون آخرین باری بود که از ته قلبش خوشحال بود
فردا ا.ت رو از سردخونه میاوردن هیچ کس این ماجرا رو به هوسوک نگفت که اون خودش از کارمندای سرد خونه پرسید ...
خاطرات این چند وقت تو مغزش مرور میشد
۲۲ ژوئن :
ا.ت"این لحظه خیلی ارزشمنده کاش زمان همینجا وایسه"
هوسوک"میخوای زمان رو نگه داری ؟ فکر میکنی میشه"
ا.ت"اوممم خب . مثل اینکه نمیشه"
۲۳ ژوئن :
هوسوک"دارین دروغ میگین دیگه مگه میشه ا.ت مرده باشه این امکان نداره"
پلیس"واقعیت اینه که اون دیگه رفته ، نمیتونی اونو برگردونی"
هوسوک"هیچ راهی نیست که دوباره پیشم باشه"
پلیس"مثل اینکه نمیشه"
۲۴ ژوئن :
هوسوک" ........
ادامه دارد
- ۳.۸k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط