را کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد

را کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد 

اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد

 
میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم

ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد

 ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم

رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد

 
به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون

مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد
دیدگاه ها (۶)

میان این‌همه نجواها، صدای ماست که می‌ماندبخوان بخوان! که فقط...

این چه رازیست که در پرده چشمان تو خفته ست به ناز ؟ ای که در ...

بېٱ هؤاٺۄ ډٲۯمۏمڹ ٺؤ ږٷ ڋۊښٺ ڍٳرموڴل سڕ ڑٵټ مێذٵۯمۆمڼ ڂیڵی د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط