چندپارتیدرخواستی
#چندپارتی-درخواستی
#از ان شب
نونا : اها راستی ات تو امروز صبح تو..... اتاق داداشم چیکار میکردین ؟ بعدش خیلی مشکوک بودین و ۳۰ مین بعد در اومدین
ات تعجب زده داشت به کائو نگاه میکرد و کائو هم به ات
صورت هاشون قرمز شده بود
نگاه همشون روی ات و کائو بود
کوک تعجب زده داشت به ات نگاه میکرد
ولی انکار توی اون چشما یچیزی بود
که هیچوقت از اول شروع رابطشون نبود
اون حس بی اعتمادی بود
بلخره کوک لب باز کرد و گفت :
کوک : ات .... ازت انتظار نداشتم ، حداقل با کسای دیگه چرا با پسر دایی من
ات : نه ... نه کوک تو داری چی میگی ، من یه همچین کاری نکردم داره دروغ میگه ( با داد )
و ات بلند میشه و یقه لباس نونا رو میگیره
و میگه :
ات : تو داری چی بلغور میکنی عوضی ، من کی یه همچین کاری کردم ؟ مگه من مثل توهم ؟
و ات یه مشت میزنه تو صورت نونا
که نونا میوفته روی زمین ولی هیچ چیزی نمیگه
کوک از سرمیز بلند شد و رفت یه سیل//ی محکم به ات زد
اون سیل//ی برای ات جوری سفت بود که انگار دیگه معنی اینو داشت که این پایان رابطه ی شماست
یعنی کوک بهت اعتماد نداشت ؟
یعنی توی این همه سال که باهم بودین به هم اعتماد نداشتین ؟
اشکات سرازیر شدن و لب باز کردی و گفتی :
ات : ازت انتظار نداشتم که یه همچین کاری رو بکنی ، مگه بهم اعتماد نداشتی ، پس چرا یه همچین کاری رو کردی ؟ ( با گریه و داد )
ات کت خودش رو ور میداره و از خونه میره بیرون
اشک های ات همینجوری سرازیر بودن و باعث میشدن که
صورت ات خیس تر بشه
ات همینجوری داشت راه میرفت و ، براش مهم نبود که داره کجا میره و با چه کسی برمیخوره
توی ذهنش داشت خاطره هاش رو مرور میکرد
و اشکاش بیشتر اوج میگرفتن
اون انقدری راه رفت که بلخره رسید به یه پارک
که روبروش دریا بود
روی یه نیمکت نشست و داشت منظره ی دریا رو تماشا میکرد
اینجا همونجایی بود که باهم هرشب میومدن
که ناگهان کسی کنارم نشست اون کسی نبود جز ....
نویسنده : kim lora
چنل ناناصمون :https://wisgoon.com/kookjbcusbak
#از ان شب
نونا : اها راستی ات تو امروز صبح تو..... اتاق داداشم چیکار میکردین ؟ بعدش خیلی مشکوک بودین و ۳۰ مین بعد در اومدین
ات تعجب زده داشت به کائو نگاه میکرد و کائو هم به ات
صورت هاشون قرمز شده بود
نگاه همشون روی ات و کائو بود
کوک تعجب زده داشت به ات نگاه میکرد
ولی انکار توی اون چشما یچیزی بود
که هیچوقت از اول شروع رابطشون نبود
اون حس بی اعتمادی بود
بلخره کوک لب باز کرد و گفت :
کوک : ات .... ازت انتظار نداشتم ، حداقل با کسای دیگه چرا با پسر دایی من
ات : نه ... نه کوک تو داری چی میگی ، من یه همچین کاری نکردم داره دروغ میگه ( با داد )
و ات بلند میشه و یقه لباس نونا رو میگیره
و میگه :
ات : تو داری چی بلغور میکنی عوضی ، من کی یه همچین کاری کردم ؟ مگه من مثل توهم ؟
و ات یه مشت میزنه تو صورت نونا
که نونا میوفته روی زمین ولی هیچ چیزی نمیگه
کوک از سرمیز بلند شد و رفت یه سیل//ی محکم به ات زد
اون سیل//ی برای ات جوری سفت بود که انگار دیگه معنی اینو داشت که این پایان رابطه ی شماست
یعنی کوک بهت اعتماد نداشت ؟
یعنی توی این همه سال که باهم بودین به هم اعتماد نداشتین ؟
اشکات سرازیر شدن و لب باز کردی و گفتی :
ات : ازت انتظار نداشتم که یه همچین کاری رو بکنی ، مگه بهم اعتماد نداشتی ، پس چرا یه همچین کاری رو کردی ؟ ( با گریه و داد )
ات کت خودش رو ور میداره و از خونه میره بیرون
اشک های ات همینجوری سرازیر بودن و باعث میشدن که
صورت ات خیس تر بشه
ات همینجوری داشت راه میرفت و ، براش مهم نبود که داره کجا میره و با چه کسی برمیخوره
توی ذهنش داشت خاطره هاش رو مرور میکرد
و اشکاش بیشتر اوج میگرفتن
اون انقدری راه رفت که بلخره رسید به یه پارک
که روبروش دریا بود
روی یه نیمکت نشست و داشت منظره ی دریا رو تماشا میکرد
اینجا همونجایی بود که باهم هرشب میومدن
که ناگهان کسی کنارم نشست اون کسی نبود جز ....
نویسنده : kim lora
چنل ناناصمون :https://wisgoon.com/kookjbcusbak
- ۹.۲k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط