Pt
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt³⁴"
کوک: _اگه منظورت لباسته که من یادم نمیاد برش داشته باشم یا دیده باشمش...
بادش خالی شد و دوباره لم داد روی صندلی.
خمیازه ی کیوت و آرومی کشید که نگاهش کردم.
معذب گفت: +چ..چیزه خوابم میاد...
سعی کردم نخندم و سر تکون دادم.
کوک: _رفتیم خونم تا دلت بخواد میخوابی!
چشماش گرد شد و گفت:
آرا: +نههه نهههه اصلا خوابم نمیاد
و صاف تو جاش نشست... دختره ی منحرف!
وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و انگار نه انگار که دزدیدمش عادی پیاده شد...
آدمام خواستن سمتش برم که بهشون تشر زدم.
در جلو ماشین رو باز کردم و ناری که غرق رر خوای بود...
ناری کوچولو رو بغل کردم که آرا اومد جلو و مشکوک پرسید:+ این کیه؟
کوک: _به تو چه بچمه...
چشماش گرد شد و یهو سد راهم شد:
آرا: +چییی بچههه دااااری؟!
پکر گفتم: _بله... به تو مربوطه؟!
شروع کرد جیغ زدن.
آرا: +من میررررم خوووونههههه
خواست بدوئه که نگهبان ها سد راهش شدن.
با پوزخند برگشتم سمتش و با تحکم گفتم:
کوک: _تو یه گروگانی!
بعدم بی تفاوت بهش سمت عمارت رفتم...
صدای اعتراض هاش که نمیرم و نمیخوام میومد اما توجه نکردم.
ناری رو به یکی از خدمه های کمسن سپردم و خودمم روی کاناپه نشستم که ناری رو بزور وارد خونه کردن...
چشمش رو تو خونه چرخوند و انگار خوشش اومد که جیغاش قطع شد.
اما تا منو دید تند تند به سمتم اومد و گفت:
آرا: +واقعنی زن و بچه داشتی؟!
کوک: _نه...
کوک: _اگه منظورت لباسته که من یادم نمیاد برش داشته باشم یا دیده باشمش...
بادش خالی شد و دوباره لم داد روی صندلی.
خمیازه ی کیوت و آرومی کشید که نگاهش کردم.
معذب گفت: +چ..چیزه خوابم میاد...
سعی کردم نخندم و سر تکون دادم.
کوک: _رفتیم خونم تا دلت بخواد میخوابی!
چشماش گرد شد و گفت:
آرا: +نههه نهههه اصلا خوابم نمیاد
و صاف تو جاش نشست... دختره ی منحرف!
وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و انگار نه انگار که دزدیدمش عادی پیاده شد...
آدمام خواستن سمتش برم که بهشون تشر زدم.
در جلو ماشین رو باز کردم و ناری که غرق رر خوای بود...
ناری کوچولو رو بغل کردم که آرا اومد جلو و مشکوک پرسید:+ این کیه؟
کوک: _به تو چه بچمه...
چشماش گرد شد و یهو سد راهم شد:
آرا: +چییی بچههه دااااری؟!
پکر گفتم: _بله... به تو مربوطه؟!
شروع کرد جیغ زدن.
آرا: +من میررررم خوووونههههه
خواست بدوئه که نگهبان ها سد راهش شدن.
با پوزخند برگشتم سمتش و با تحکم گفتم:
کوک: _تو یه گروگانی!
بعدم بی تفاوت بهش سمت عمارت رفتم...
صدای اعتراض هاش که نمیرم و نمیخوام میومد اما توجه نکردم.
ناری رو به یکی از خدمه های کمسن سپردم و خودمم روی کاناپه نشستم که ناری رو بزور وارد خونه کردن...
چشمش رو تو خونه چرخوند و انگار خوشش اومد که جیغاش قطع شد.
اما تا منو دید تند تند به سمتم اومد و گفت:
آرا: +واقعنی زن و بچه داشتی؟!
کوک: _نه...
- ۳.۲k
- ۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط