محمود دولت آبادی

محمود دولت آبادی

کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی میبارید...
آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم؛ وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم، اما، زنگ خورد...
هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است...
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت؛ اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بارِ دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چترِ نو خریده باشم؛ اما، آن حال خوبِ هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم اگه قرار بر این شود که من آمدنِ صبحِ فردا را نبینم، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان...
حالا میدانم هر حالِ خوبی سن مخصوص خودش را دارد...
آدم ها همه میپندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه ی حیات، بخارِ گرمِ نفس هایشان است...
کسی از کسی نمیپرسد: آهای فلانی، از خانه ی دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز...؟
دیدگاه ها (۱۰)

الهـــــــــی آمین

امیــــــــدم فقط خداست ❤

من یک زنم ...خالقم سوره ای به نامم نازل کرد!من یک زنم...خالق...

کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق میزدم. جایی از ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط