خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت4
اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت
_اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟
سری تکون دادم و با بغض گفتم
_هفده.
متعجب ابروش بالا پرید
_با چه عقلی یه دختر بچه رو میخوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچهای ببینم پریود میشی؟
نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد.
پوفی کرد و گفت
_با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد.
خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن.
روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم.
اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟
چطور تونست... چطورررر.
اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام.
باهاش عروسی نمیکنم... هر چی میخواد بشه
* * * *
_مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمیخوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟
دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده.
سرم و پایین انداختم و اشکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت
_سکوت علامت رضاست.
پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید
🍁 🍁 🍁 🍁
اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت
_اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟
سری تکون دادم و با بغض گفتم
_هفده.
متعجب ابروش بالا پرید
_با چه عقلی یه دختر بچه رو میخوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچهای ببینم پریود میشی؟
نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد.
پوفی کرد و گفت
_با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد.
خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن.
روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم.
اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟
چطور تونست... چطورررر.
اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام.
باهاش عروسی نمیکنم... هر چی میخواد بشه
* * * *
_مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمیخوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟
دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده.
سرم و پایین انداختم و اشکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت
_سکوت علامت رضاست.
پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید
🍁 🍁 🍁 🍁
- ۵.۳k
- ۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط