part
#part570
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
چند لحظه سکوت کردم باورم نمیشد
ولی یاسمن که با رحمان ازدواج نکرده بود
من خیلی وقت بود میدونستم رحمان به تک تکمون خیانت کرده
ولی فکر نمیکردم یاسمن انقدر درگیرش بشه که ازش حامله بشه
سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود که من اون سکوت رو شکستم
_ میخواد چیکار کنه با بچش؟!
پوزخندی زد
_ خوشبختانه سر عقل اومده میخواد بندازتش
دستم رو روی شکمم گذاشتم، حتی فکر کردن به اینکه بچم نباشه محال بود
_ کاش این کار رو نکنه!
_ بذار واقع بین باشیم شیرین، اون بچه بزرگترین خائن گروه ماست ، هیچ وقت هیچ کدوممون نمیتونیم دید خوبی بهش داشته باشیم
_ ولی اون یه بچست پارمیس اون چه گناهی داره؟!
یکم سکوت کرد و بعدش ادامه داد
_ ولش کن، تو به فکر بچه ی خودت باش راستی برو دکتر و عکس سونوگرافیش رو برام بفرست
باشه ارومی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم
فکر کنم جدیداً خیلی دل نازک شده بودم
بغض کردم
کاش یاسمن این کار رو نکنه
یه لحظه آنی تصمیم گرفتم و رفتم سمت کمدم
١٠ روز دیگه دقیقاً یک ماه میشد که اینجا هستم
شاید وقتش باشه برگردم پیش سام
در کمد رو باز کردم و چمدونی که برای کوچولوم آماده کرده بودم رو نگاه کردم
به چمدون خالی خودم نگاه کردم وقتش بود برم
این دلتنگی داره بهم فشار میاره باید قبول کنم قدرت عشق خیلی بالاتر از این حرفهاست من زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم تک تک رفتارهای سام رو بخشیدم
باید برگردم تا اون زندگی که هر دوتامون لیاقتش رو داریم رو شروع کنیم#part571
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
"میلاد"
_ چی میگفت؟!
_ هیچی فکر کنم کم کم داره نرم میشه که برگرده...
از پشت سر بهش نزدیک شدم و بغلش کردم
این دختر همیشه آرومم میکرد
_ من هیچ وقت نمیتونم شما زنا رو درک کنم، مثلاً چرا رفت؟ که چی بشه؟!
تو بغلم برگشت سمتم و تو دو سه ثانتیه صورتم با اون لبای وسوسه انگیزش لب زد
_ معلومه شما مردها ما زن ها رو به هیچ وجه درک نمیکنید، ببین بعضی وقتها اگه ما زن ها جلو خودمون رو نگیریم باید هی پشت سر هم غر بزنیم و اون وقت شما اعصابتون خورد میشه و ما میشیم غرغرو، وقتی گریه کنیم اعصابتون خورد میشه که هی گریه میکنیم، داد بزنیم جیغ بزنیم میشیم بی حیا و ... در حالی که شما که ناراحت میشید داد میزنید، توهین میکنید خوردمون میکنید و بعدش انتظار دارید ما هیچ عکس العملی از خودمون نشون ندیم، خوب شیرین هم سام رو خوب میشناسه، شیرین بهترین راه روامتخاب کرد برای آروم شدن هردوتاشون، که سامی رو شرمنده کنه و هم خودش آروم بشه اون ترجیح داد که اینجوری حال سام رو بگیره چون تنها چیزی که شیرین صد در صد ازش مطمئنه اینه که سام دیوونه وار عاشق شیرینه! اگه شیرین میموند دعواشون بزرگ و بزرگتر میشد، خوش به حالش که هنوز هم خونه ی پدر دارهه!
به خاطر این حسرت آخریش لبخندی زدم و نوک بینیش رو بو.سیدم
_ هی نبینم دیگه حسرت چیزی رو بخوری وقتی من هستم
لبخندی زد و عمیق بهم نگاه کرد و دستاش رو انداخت دور گردنم
_ شبرین مثل من نیست، اون نازک نارنجیه، دختریه که کم سختی کشیده ولی من از زندگی هرجور نارویی خودم پس دعواهایی که قراره با تودر آینده داشته باشم برام چیز معمولی و پیش پا افتاده ایه
بهش لبخند میزدم که نگاهش رو به نگاه دوخت
دستش رو نوازش وار رسوند به گردنم که سردی زنجیری که تو گردنم بود رو حس کرد
سوالی نگام کردو زنجیر رو کشید بیرون تا ببینتش ولی بادیدن دوتا حلقه ای که از گردنبند اویزون بود متعجب نگام کرد که
#part572
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
لبخندی به روم زد که اروم لب.ش رو بوسـ.دم و نفس عمیقی کشیدم
_ هیچ کدوم هیچ خونواده ای نداریم، کسی رو هم لایق این نمیبینم که تورو ازش خواستگاری کنم تو رو از خودت میخوام
چشمای درشت مشکیش برق میزد که مصمم گفتم
_ با من ازدواج میکنی؟!
لباش رو گاز گرفت و قطره ی اول اشکش افتاد پایین
دستم رو که رو کمرش بود رو برداشتم و از جیب کتم شناسنامه هامون رو در آوردم
_ بر اساس قوانین چون پدر نداری و البته قیم هم نداری نیازی به اجازه
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
چند لحظه سکوت کردم باورم نمیشد
ولی یاسمن که با رحمان ازدواج نکرده بود
من خیلی وقت بود میدونستم رحمان به تک تکمون خیانت کرده
ولی فکر نمیکردم یاسمن انقدر درگیرش بشه که ازش حامله بشه
سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود که من اون سکوت رو شکستم
_ میخواد چیکار کنه با بچش؟!
پوزخندی زد
_ خوشبختانه سر عقل اومده میخواد بندازتش
دستم رو روی شکمم گذاشتم، حتی فکر کردن به اینکه بچم نباشه محال بود
_ کاش این کار رو نکنه!
_ بذار واقع بین باشیم شیرین، اون بچه بزرگترین خائن گروه ماست ، هیچ وقت هیچ کدوممون نمیتونیم دید خوبی بهش داشته باشیم
_ ولی اون یه بچست پارمیس اون چه گناهی داره؟!
یکم سکوت کرد و بعدش ادامه داد
_ ولش کن، تو به فکر بچه ی خودت باش راستی برو دکتر و عکس سونوگرافیش رو برام بفرست
باشه ارومی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم
فکر کنم جدیداً خیلی دل نازک شده بودم
بغض کردم
کاش یاسمن این کار رو نکنه
یه لحظه آنی تصمیم گرفتم و رفتم سمت کمدم
١٠ روز دیگه دقیقاً یک ماه میشد که اینجا هستم
شاید وقتش باشه برگردم پیش سام
در کمد رو باز کردم و چمدونی که برای کوچولوم آماده کرده بودم رو نگاه کردم
به چمدون خالی خودم نگاه کردم وقتش بود برم
این دلتنگی داره بهم فشار میاره باید قبول کنم قدرت عشق خیلی بالاتر از این حرفهاست من زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم تک تک رفتارهای سام رو بخشیدم
باید برگردم تا اون زندگی که هر دوتامون لیاقتش رو داریم رو شروع کنیم#part571
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
"میلاد"
_ چی میگفت؟!
_ هیچی فکر کنم کم کم داره نرم میشه که برگرده...
از پشت سر بهش نزدیک شدم و بغلش کردم
این دختر همیشه آرومم میکرد
_ من هیچ وقت نمیتونم شما زنا رو درک کنم، مثلاً چرا رفت؟ که چی بشه؟!
تو بغلم برگشت سمتم و تو دو سه ثانتیه صورتم با اون لبای وسوسه انگیزش لب زد
_ معلومه شما مردها ما زن ها رو به هیچ وجه درک نمیکنید، ببین بعضی وقتها اگه ما زن ها جلو خودمون رو نگیریم باید هی پشت سر هم غر بزنیم و اون وقت شما اعصابتون خورد میشه و ما میشیم غرغرو، وقتی گریه کنیم اعصابتون خورد میشه که هی گریه میکنیم، داد بزنیم جیغ بزنیم میشیم بی حیا و ... در حالی که شما که ناراحت میشید داد میزنید، توهین میکنید خوردمون میکنید و بعدش انتظار دارید ما هیچ عکس العملی از خودمون نشون ندیم، خوب شیرین هم سام رو خوب میشناسه، شیرین بهترین راه روامتخاب کرد برای آروم شدن هردوتاشون، که سامی رو شرمنده کنه و هم خودش آروم بشه اون ترجیح داد که اینجوری حال سام رو بگیره چون تنها چیزی که شیرین صد در صد ازش مطمئنه اینه که سام دیوونه وار عاشق شیرینه! اگه شیرین میموند دعواشون بزرگ و بزرگتر میشد، خوش به حالش که هنوز هم خونه ی پدر دارهه!
به خاطر این حسرت آخریش لبخندی زدم و نوک بینیش رو بو.سیدم
_ هی نبینم دیگه حسرت چیزی رو بخوری وقتی من هستم
لبخندی زد و عمیق بهم نگاه کرد و دستاش رو انداخت دور گردنم
_ شبرین مثل من نیست، اون نازک نارنجیه، دختریه که کم سختی کشیده ولی من از زندگی هرجور نارویی خودم پس دعواهایی که قراره با تودر آینده داشته باشم برام چیز معمولی و پیش پا افتاده ایه
بهش لبخند میزدم که نگاهش رو به نگاه دوخت
دستش رو نوازش وار رسوند به گردنم که سردی زنجیری که تو گردنم بود رو حس کرد
سوالی نگام کردو زنجیر رو کشید بیرون تا ببینتش ولی بادیدن دوتا حلقه ای که از گردنبند اویزون بود متعجب نگام کرد که
#part572
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
لبخندی به روم زد که اروم لب.ش رو بوسـ.دم و نفس عمیقی کشیدم
_ هیچ کدوم هیچ خونواده ای نداریم، کسی رو هم لایق این نمیبینم که تورو ازش خواستگاری کنم تو رو از خودت میخوام
چشمای درشت مشکیش برق میزد که مصمم گفتم
_ با من ازدواج میکنی؟!
لباش رو گاز گرفت و قطره ی اول اشکش افتاد پایین
دستم رو که رو کمرش بود رو برداشتم و از جیب کتم شناسنامه هامون رو در آوردم
_ بر اساس قوانین چون پدر نداری و البته قیم هم نداری نیازی به اجازه
- ۴۴.۰k
- ۲۶ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط