رمان ماه من 🌙🙂
part 75
دیانا:
چشمام و باز کردم با تخت خالی روبه رو شدم...
ارسلان کو؟
امروز مگه جمعه نیس؟
تو ذهنم حساب کتاب کردم...
اره امروز جمعه...
در اتاق باز شد و ارسلان با یه سینی پر مخلفات اومد تو اتاق...
با ذوق بهش نگاه کردم!
من:برا من آوردی؟🥺😃
ارسلان:نخیر...
اخمام رفت تو هم...
دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سرم...
ارسلان:حالا چص نکن میخواستم بگم برا دوتامون آوردم...
من:تا خود فردا چصم...
ارسلان: نکن دیگه...
سکوت...
ارسلان:برات صبحانه آوردم باهام چص میکنی دستت درد نکنه الان منم چص میکنم...
من:یا خود خدا تو چص نکن اصلا الان حس در آوردنت از چص نیست
ارسلان:پس یعنی حوصله منو نداری دیگه خیلی چص...
من:ارسلان دورت بگردم من الان گشنمه بخوریم بعد چص کن سر جدت
ارسلان:باشه....
مشغول خوردن شدیم...
من:ارسلان الان بقیه ناراحت نشن ما تنهایی صبحانه خوردیم؟
ارسلان:بقیه همه یه طرف خوردن هیچکس دور میز نبود...
من:خب پس...
ارسلان:دیانا من و تو ماه عسل نرفتیم...
من:وای راست میگی بریم شماللل؟
ارسلان:فکر خوبیه بخور جمع کنیم بریم
من:الان؟
ارسلان:ن پس صد سال دیگه
من:آخ جون...
در اتاق باز شد....
پانیذ:مام میایم🥺
ارسلان:خدایا تو این خونه آرامش نداریم ما تو همیشه پشت دری پانیذ....
پانیذ:دوست دارم در به اسمت نیس که
ارسلان:در اتاق منه!!!
من:اتاق ماست نه اتاق تو
ارسلان:الان بحث در و اتاقه مگه!دارم میگم ماه عسل میخوایم بریم یعنی کی؟یعنی من و دیانا تنها اوکیییی پانیذ؟
پانیذ:بعدا برید الان من دلم شمال میخواد باهم میریم
قبل اینکه دوباره بخوان بحث کنن گفتم:باشه پانیذ برو به بقیه بگو جمع کنن بریم...
پانیذ:یوهوووو
دوید رفت...
ارسلان:چرا گفتی بیان!
من:مگه تو میتونی پانیذ و راضی کنی بزار بیان یه وقت دیگه تنهایی میریم 🥺
ارسلان:اوففف
من:بوست کنم از ناراحتی در میای؟
ارسلان:یدونه لپ چپ یدونه لپ راست یدونم لب🥺😁
خم شدم لپ چپش و ببوسم که خودش لبام و بوسید...
...
نیکا:
با متین آشتی کردیم و قول دادیم بهم از این به بعد اعتماد کنیم...
قرار شد به ارسلانم بگیم که اینطوری یواشکی نباشه همه چیز...
داشتیم همو میبوسیدم که در اتاق باز شد...
پانیذ: متین پاشو...هینننن خاک به سرم نیکاااا
من:پانیذذذذ...
پانیذ:اگه ارسلان جا من بود چی میشد نه بگو؟
من:بیا برو گمشو!!!
بالشت و پرت کردم خورد بهش
پانیذ:پاشین جمع کنید داریم میریم شمال من رفتم...الان باید چشمام و با اسید بشورم تا یادم بره چی دیدم حال بهم زنا
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
چشمام و باز کردم با تخت خالی روبه رو شدم...
ارسلان کو؟
امروز مگه جمعه نیس؟
تو ذهنم حساب کتاب کردم...
اره امروز جمعه...
در اتاق باز شد و ارسلان با یه سینی پر مخلفات اومد تو اتاق...
با ذوق بهش نگاه کردم!
من:برا من آوردی؟🥺😃
ارسلان:نخیر...
اخمام رفت تو هم...
دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سرم...
ارسلان:حالا چص نکن میخواستم بگم برا دوتامون آوردم...
من:تا خود فردا چصم...
ارسلان: نکن دیگه...
سکوت...
ارسلان:برات صبحانه آوردم باهام چص میکنی دستت درد نکنه الان منم چص میکنم...
من:یا خود خدا تو چص نکن اصلا الان حس در آوردنت از چص نیست
ارسلان:پس یعنی حوصله منو نداری دیگه خیلی چص...
من:ارسلان دورت بگردم من الان گشنمه بخوریم بعد چص کن سر جدت
ارسلان:باشه....
مشغول خوردن شدیم...
من:ارسلان الان بقیه ناراحت نشن ما تنهایی صبحانه خوردیم؟
ارسلان:بقیه همه یه طرف خوردن هیچکس دور میز نبود...
من:خب پس...
ارسلان:دیانا من و تو ماه عسل نرفتیم...
من:وای راست میگی بریم شماللل؟
ارسلان:فکر خوبیه بخور جمع کنیم بریم
من:الان؟
ارسلان:ن پس صد سال دیگه
من:آخ جون...
در اتاق باز شد....
پانیذ:مام میایم🥺
ارسلان:خدایا تو این خونه آرامش نداریم ما تو همیشه پشت دری پانیذ....
پانیذ:دوست دارم در به اسمت نیس که
ارسلان:در اتاق منه!!!
من:اتاق ماست نه اتاق تو
ارسلان:الان بحث در و اتاقه مگه!دارم میگم ماه عسل میخوایم بریم یعنی کی؟یعنی من و دیانا تنها اوکیییی پانیذ؟
پانیذ:بعدا برید الان من دلم شمال میخواد باهم میریم
قبل اینکه دوباره بخوان بحث کنن گفتم:باشه پانیذ برو به بقیه بگو جمع کنن بریم...
پانیذ:یوهوووو
دوید رفت...
ارسلان:چرا گفتی بیان!
من:مگه تو میتونی پانیذ و راضی کنی بزار بیان یه وقت دیگه تنهایی میریم 🥺
ارسلان:اوففف
من:بوست کنم از ناراحتی در میای؟
ارسلان:یدونه لپ چپ یدونه لپ راست یدونم لب🥺😁
خم شدم لپ چپش و ببوسم که خودش لبام و بوسید...
...
نیکا:
با متین آشتی کردیم و قول دادیم بهم از این به بعد اعتماد کنیم...
قرار شد به ارسلانم بگیم که اینطوری یواشکی نباشه همه چیز...
داشتیم همو میبوسیدم که در اتاق باز شد...
پانیذ: متین پاشو...هینننن خاک به سرم نیکاااا
من:پانیذذذذ...
پانیذ:اگه ارسلان جا من بود چی میشد نه بگو؟
من:بیا برو گمشو!!!
بالشت و پرت کردم خورد بهش
پانیذ:پاشین جمع کنید داریم میریم شمال من رفتم...الان باید چشمام و با اسید بشورم تا یادم بره چی دیدم حال بهم زنا
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
- ۴۱.۲k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط