P
P⁴
﴿اینو بگم که سوبون برای اینکه خواهر تنها نباشه بعد از عروسی به قصر میاد و اونجا زندگی میکنه و توی عروسی اتفاق نمیوفته﴾
---
سکوت سنگین پادشاه و ملکه تمام فضا را فرا گرفت. این سکوت، حکم قاطع بود؛ مخالفت جایی نداشت. پس از چند لحظه، ملکهی مهربان با لحنی رسمی اما گرم، برای شکستن جو، با لبخندی ساختگی گفت: «خب، پس دیگر همه چیز قطعی شد! باید هرچه سریعتر مقدمات عروسی را فراهم کنیم. این وصلت باید به بهترین شکل ممکن برگزار شود.» پادشاه سر تأیید تکان داد و شاهزاده جوان، که همچنان نگاهی پر از تردید و شاید کمی گناه به تو داشت، سری خم کرد.
آن شب، «ا.ت» در اتاق مجلل خود منتظر ماند. قلبش به شدت میتپید، اما نه از شوق، بلکه از سردرگمی. انتظارش به جایی رسید که فهمید شاهزاده نیامده است. او شب را تنها گذراند، در حالی که فکر میکرد این آغاز رسمی ماجراست؛ جنگی خاموش برای قلب کسی که هنوز مال او نبود.
صبح روز بعد، «ا.ت» با احتیاط به سالن غذاخوری سلطنتی رفت. سوبون در کنار او نشست و با نگرانی به او نگاه میکرد. هنوز صبحانه کامل شروع نشده بود که زنی بلندقامت، با موهایی به رنگ شب و چشمانی نافذ، وارد شد. او زیباترین و در عین حال، سردترین زنی بود که «ا.ت» دیده بود.
ملکه با لبخندی اجباری گفت: «ا.ت عزیزم، اجازه بده "لیا" را معرفی کنم، همسر اول شاهزاده.»
لیا به آرامی به سمت میز آمد و با لحنی که سعی داشت دوستانه باشد اما سرشار از برتری بود، به «ا.ت» نزدیک شد و چشمانش را تنگ کرد.
«سلام زن دوم. اسمم لیا است. از دیدنت خوشبختم.» لیا مکثی کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت. **«فقط خواستم شفاف باشم. فکر نکن اگر زن دوم من شدی، سهمی از عشق او کم کردهای. عشق شاهزاده به من یک کوه است، در حالی که تو فقط قطرهای هستی که برای پر کردن جای خالیاش آمدهای. پس بازی خودت را بکن، اما خیالپردازی نکن.»**
«ا.ت» که از این حمله مستقیم شوکه شده بود، با سوبون خداحافظی کرد و با آرامش کامل بلند شد. او مستقیم به چشمان لیا خیره شد، لبخندی زد که هیچ گرمایی در آن نبود، و با صدایی که قاطعیت و متانت پادشاهی را به ارث برده بود، پاسخ داد:
**«بانو لیا، از توضیح شما ممنونم، اما به نظر میرسد در یک موضوع اشتباه میکنید. شما عشق شاهزاده را به یک کوه تشبیه کردید، اما من آن کوه را یک زندان میبینم. شاهزاده امروز صبح به اتاق من نیامد، چون هنوز مردی بالغ است که باید انتخاب کند. او با من بر سر یک توافق سیاسی ازدواج کرده، نه یک قرارداد عاشقانه با یک زن در گذشته. اگر او عاشق شما بود، نیازی به یک "زن دوم" نداشت تا جای خالیاش را پر کند. عشق کوه اگر واقعی باشد، نیازی به نگهداشتن اشتباهات قدیمی در کنارش ندارد. من برای جای خالی نیامدهام؛ من آمدهام تا ببینم شاهزاده چقدر مرد است که بتواند از زیر سایه سنگین "کوه" شما بیرون بیاید و هویت خودش را بسازد. اگر شاهزاده وفادارِ آن کوه بود، این ازدواج هرگز اتفاق نمیافتاد. پس نگران کم شدن سهم عشقش نباشید؛ نگران این باشید که آیا شاهزاده اصلاً ظرفیت عشق واقعی را دارد یا خیر!»**
لیا که انتظار چنین پاسخی را نداشت، رنگ از رخسار باخت و برای لحظهای قدرت کلامش را از دست داد.
---
حالا پارت بعدی داستان چه اتفاقی بیفتد؟ آیا شاهزاده این گفتگو را شنیده است؟
﴿اینو بگم که سوبون برای اینکه خواهر تنها نباشه بعد از عروسی به قصر میاد و اونجا زندگی میکنه و توی عروسی اتفاق نمیوفته﴾
---
سکوت سنگین پادشاه و ملکه تمام فضا را فرا گرفت. این سکوت، حکم قاطع بود؛ مخالفت جایی نداشت. پس از چند لحظه، ملکهی مهربان با لحنی رسمی اما گرم، برای شکستن جو، با لبخندی ساختگی گفت: «خب، پس دیگر همه چیز قطعی شد! باید هرچه سریعتر مقدمات عروسی را فراهم کنیم. این وصلت باید به بهترین شکل ممکن برگزار شود.» پادشاه سر تأیید تکان داد و شاهزاده جوان، که همچنان نگاهی پر از تردید و شاید کمی گناه به تو داشت، سری خم کرد.
آن شب، «ا.ت» در اتاق مجلل خود منتظر ماند. قلبش به شدت میتپید، اما نه از شوق، بلکه از سردرگمی. انتظارش به جایی رسید که فهمید شاهزاده نیامده است. او شب را تنها گذراند، در حالی که فکر میکرد این آغاز رسمی ماجراست؛ جنگی خاموش برای قلب کسی که هنوز مال او نبود.
صبح روز بعد، «ا.ت» با احتیاط به سالن غذاخوری سلطنتی رفت. سوبون در کنار او نشست و با نگرانی به او نگاه میکرد. هنوز صبحانه کامل شروع نشده بود که زنی بلندقامت، با موهایی به رنگ شب و چشمانی نافذ، وارد شد. او زیباترین و در عین حال، سردترین زنی بود که «ا.ت» دیده بود.
ملکه با لبخندی اجباری گفت: «ا.ت عزیزم، اجازه بده "لیا" را معرفی کنم، همسر اول شاهزاده.»
لیا به آرامی به سمت میز آمد و با لحنی که سعی داشت دوستانه باشد اما سرشار از برتری بود، به «ا.ت» نزدیک شد و چشمانش را تنگ کرد.
«سلام زن دوم. اسمم لیا است. از دیدنت خوشبختم.» لیا مکثی کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت. **«فقط خواستم شفاف باشم. فکر نکن اگر زن دوم من شدی، سهمی از عشق او کم کردهای. عشق شاهزاده به من یک کوه است، در حالی که تو فقط قطرهای هستی که برای پر کردن جای خالیاش آمدهای. پس بازی خودت را بکن، اما خیالپردازی نکن.»**
«ا.ت» که از این حمله مستقیم شوکه شده بود، با سوبون خداحافظی کرد و با آرامش کامل بلند شد. او مستقیم به چشمان لیا خیره شد، لبخندی زد که هیچ گرمایی در آن نبود، و با صدایی که قاطعیت و متانت پادشاهی را به ارث برده بود، پاسخ داد:
**«بانو لیا، از توضیح شما ممنونم، اما به نظر میرسد در یک موضوع اشتباه میکنید. شما عشق شاهزاده را به یک کوه تشبیه کردید، اما من آن کوه را یک زندان میبینم. شاهزاده امروز صبح به اتاق من نیامد، چون هنوز مردی بالغ است که باید انتخاب کند. او با من بر سر یک توافق سیاسی ازدواج کرده، نه یک قرارداد عاشقانه با یک زن در گذشته. اگر او عاشق شما بود، نیازی به یک "زن دوم" نداشت تا جای خالیاش را پر کند. عشق کوه اگر واقعی باشد، نیازی به نگهداشتن اشتباهات قدیمی در کنارش ندارد. من برای جای خالی نیامدهام؛ من آمدهام تا ببینم شاهزاده چقدر مرد است که بتواند از زیر سایه سنگین "کوه" شما بیرون بیاید و هویت خودش را بسازد. اگر شاهزاده وفادارِ آن کوه بود، این ازدواج هرگز اتفاق نمیافتاد. پس نگران کم شدن سهم عشقش نباشید؛ نگران این باشید که آیا شاهزاده اصلاً ظرفیت عشق واقعی را دارد یا خیر!»**
لیا که انتظار چنین پاسخی را نداشت، رنگ از رخسار باخت و برای لحظهای قدرت کلامش را از دست داد.
---
حالا پارت بعدی داستان چه اتفاقی بیفتد؟ آیا شاهزاده این گفتگو را شنیده است؟
- ۵.۲k
- ۲۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط