پارت نه زندگی با خون آشام جذاب من

# پارت _ نه_ زندگی با خون آشام جذاب من


در حین خواندن کتاب "جادوی فرار"، ناگهان به یاد آن لحظه‌ای افتادی که جنوکوک دندان‌هایش را به گردنت فرو کرده بود. احساس سردی و هیجان در وجودت پیچید. او یک خون‌آشام بود، موجودی که در تاریکی شب زندگی می‌کند و قدرت‌های فوق‌العاده‌ای دارد. اما در عین حال، او به تو نزدیک شده بود و این نزدیکی احساسات پیچیده‌ای در تو ایجاد کرده بود.

با خودت فکر کردی: "چطور می‌توانم از یک خون‌آشام فرار کنم؟" اما در دل، حس عجیبی نسبت به او داشتی. آیا ممکن بود که او فقط یک موجود تاریک نباشد؟ آیا در عمق وجودش، انسانی وجود دارد که به تو اهمیت می‌دهد؟

کتاب را کنار گذاشتی و به پنجره نگاه کردی. باران شروع به باریدن کرده بود و قطرات آب بر روی شیشه می‌چکیدند. در این لحظه، تصمیم گرفتی که باید با جنوکوک صحبت کنی. شاید بتوانی از او اطلاعات بیشتری بگیری و در عین حال، احساساتت را نسبت به او بهتر درک کنی.

با این فکر، به سمت در اتاق رفتی و با صدای بلندی گفتی: "جنوکوک! می‌خواهم با تو صحبت کنم!"

چند لحظه بعد، در باز شد و جنوکوک با چهره‌ای جدی وارد شد. چشمانش درخشان و مرموز بودند. "چی شده؟" پرسید.

با قلبی تند، به او نگاه کردی و گفتی: "می‌خواهم بفهمم تو کی هستی و چرا من را اینجا نگه داشته‌ای؟"

جنوکوک لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با صدای آرامی گفت: "بعضی از رازها بهتر است پنهان بمانند، اما شاید وقت آن رسیده که حقیقت را به تو بگویم..."

---
دیدگاه ها (۰)

# پارت_ ده _ زندگی با خون آشام جذاب من ---جنوکوک به آرامی نز...

بچه ها چه خبره همه یاشار لایک می کنید😂😂لایک یادت نره عسلم😍می...

#پارت_ هشت_ زندگی با خون آشام جذاب من با صدای شکستن شیشه، قل...

#پارت-هفت- زندگی با خون آشام جذاب منصبح که شد به هوش اومدی د...

السلام علیک یا حجت الله فی ارضه ع

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط